از شدت کلافگی در حال متلاشی شدنم. چهارشنبه به قدری بهم سخت گذشت که امروز عزا گرفتم که فردا قراره هفته شروع بشه. یکی از گوشوارههام گم شده و حس میکنم طاقت هیچی و ندارم. حتی نای گشتن هم ندارم. با اینکه خوب خوابیدم، الآن هم خواب آلودم. دقت کردید گاهی یه سری اتفاقات خوب بصورت زنجیری رخ میدن؟ و گاهی اتفا ...
ترکیب جاده و شب و باد خنکی که میوزه و ظرف بستنی آب شده میون دستام و آبجی کوچولویی که هِی وول میخوره و یه مشت میزنم روش ... زندگی فک میکنم همین باشه... ولی خب... من نمیخوام برگردممممممم..چرا مرخصیا انقدر زود تموم میشه...فقط دو روز دیگه مونده:(((( ...
از وقتی با چ وارد رابطه شدم و باهاش بیرون میرم، میبینم چقدر الگوی رفتاریم تو خونه شبیه پدرم شده. اولین فرصت دوش میگیرم و میرم تا اخرین تایم های شب. اگه پدرم واقعا میخواست به عنوان تاکسی از خونه بره بیرون، دوش نمیگرفت. اخیرا دوش گرفتنهاش طولانی تر شده. بطور کل حس بدی ازش میگیرم. بنظر میاد یه قرارداد ...
دیروز دخترخالهام اصرار داشت که من زودتر از بقیه با او و شوهراش به ویلا بروم. من هم کمی سست شدم و گفتم خب زود میروم و اتاقی برای درس خواندن وجود دارد بقیه که آمدند میروم درس میخوانم. از ویژگیهای من درس خواندن در شلوغی بدون اهمیت به دیگران است. اگر بخواهم درس بخوانم یا هر کار دیگر انجام بدهم برایم ...
این مطلب ادامه مطلب قبل هست. خلافِ تصمیمم مبنی بر زود خوابیدن، بازم سه صبح خوابیدم. انقدر که ملتزمم به نیایش سحر. ۸ و نیم صبح قرار بود مامان بیاد سراغم. ۸ و ۴۰ دقیقه شد دیدم خبری ازش نیست. زنگ پشت زنگ به خونه و گوشیش. بازم جواب نداد. ۸ و ۵۰ دقیقه زنگ زدم به بابام. بابا جواب داد. پرسیدم بابا مامان ...
یه جایی هستم که طلا و عسل و نور توزیع می کنن یه جایی هستم که محبت از شیر آبهاش توی لیوان آدم میریزن از خورشید خواستم چیزی به من بده من کور و کر رو دستگیری کرد و برد به ابعاد نادانی خودم دست بکشم بزرگ بود و مهیب، از فیل توی اتاق تاریک بزرگتر، نادانیم را می گویم مثلا هیچ جوره نمی دانم فرق این تاثر ب ...
آنچه که در ادامه نوشتهام، را قبلا خواندهاید، پراکنده نوشتهام اما دلم خواست جمع شده برای آخرین بار حسم را داشته باشم. شاید روزی برگشتم و خواستم این روزها را بخوابم. ...
مامان پنج روز روضه گرفت که چهارشنبه روز آخر بود و تمام شد. روز اول روضه مامان، یه عالم آرد بو دادم ولی چون هنوز سوزنم روی بافتنیام گیر کرده بود، نرسیدم حلوا رو بپزم. با هر ضرب و زوری بود دخترا رو آماده کردم و رفتیم مراسم. دیدم مامانم سویق رو با شربت حلوا مخلوط کرده و تبدیلش کرده به کاچیِ خانم حسین ...
تو را در جنگ، در فلاکت، در ترس، آن روزها که آب نبود و برق نبود و رحم نبود و انسان انسان را میدرید، تو را در روزهایی که پوچترین واژه امید بود و لجنترین حس عشق و قرنها بود که دلم هیچ چیز نخواسته بود، آبستن شدم. شاید تو، همان یگانه ناجی باشی که برای همیشه بشر را نیست میکند از زمین. ...
هفته پیش رفتم کلاس زبان ثبتنام کردم تا روحیم بهتر شه برخلاف تصورم گفتن سطحت اولین کتاب، ترم اخرشه (اولین کتاب انگلیش فایل واقعا مبتدیه برای کسیکه سالها زبان خونده) من اولش بهم برخورد اما بعد گفتم لابد خیلی ساله زبان نخوندم یادم رفته؛ هدف منم صرفا تعامل و یادگیریو عوض شدن روحیس پس بذار غر نزنمو برم م ...