چند روزه اتاقم کمی سرد شده و من میام توی پذیرایی درس میخونم. همین حرکت باعث شده راجع به روند درس خوندنم نظر بدن. در حالی که خودم با خودم درگیرم اینا رو هم باید از خودم باز کنم. امروز که مامانم رسماً گفت: به نظرم همراه بودن محمدحسن بهتر بود. گفتم: آره عالی بود. هیچی یادنمیگرفتم فقط اضطراب داشتم. اتف ...
دیروز هم عقب تریلی مخصوص حمل شهدا راه رفتیم. روز بارانی ای بود. البته باران فقط توی جان مردمی می آمد که دور و بر تریلی ها بودند. شهر اما خشک ایستاده بود به تماشا . در خیابان انقلاب خبری از صحنههای همیشگی نبود. نه پروژه بگیرهای شهوت انگیز آفتابی شده بودند نه تقلید کنندگانی که شیک بودن را با نمایش ب ...
یادمه گفتم حداقل بیا به خوابم و تمام اون شب خوابم به رنگ عشق بود با حضورت و خب مثل همیشه من به رقیب نباختم فقط تو خوابه که من نمیبازم برعکس واقعیت که یک عمره بازنده این بازی عاشقانم بگذریم، حتی تو خوابم بردن و داشتنت قشنگه خدارو چه دیدی شاید یه روز رنگ حقیقت گرفت این رویاهای تکراری دیر به دیرم ...
اصولا من از اون آدمهایی هستم که میگم: نه این که منظوری نداره! و واقعا هم حوصله تفسیر ندارم و ترجیح میدم که آدمها حرفشون رو مستقیم بزنن و اگر نمیتونن منم نمیفهمم پس. ولی، ولی دارم فکر میکنم کمکم این استاد خطاطی کمکم از چارچوبش داره میزنه بیرون. چند ماهی هست چیز میز میفرسته تو واتس اپ و منم جواب ...
درخت زردالوی باغ مامان بزرگ تابستون خشک شد و دیگه امسال نمیتونم رو برگهاش وقتی کف زمین رو زرد کردن راه برم... در عوض زمین پر شده از برگهای خشک و قهوه ای درخت گردو ولی من دوسشون ندارم .... گوشه ی درو باز میکنم مامان بزرگ روی صندلی نشسته از همونجا ازش خداحافظی میکنم... درو که میبندم صدای دعای همیشگیش ...
مشکلی که در خودم پیدا کردم رو دارم حل میکنم. از توییتر هم اومدم بیرون و اکانتمو دادم دست دوست صمیمیم. توییتر ۳۰ روز نباشی اکانتت حذف میشه و من نمیتونستم روی گوشیم نگهش دارم. بهش گفتم تایم لاینم چک کن. متفاوته با تو،تجربه جالبی خواهد بود. گفت: نه من بچه خوبیم، این کارو نمیکنم. گفتم: دارم اجازه می ...
از دیشب چندین بار پستهای کوتاه نوشتم و هیچ کدوم را منتشر نکردم. گذاشتم توی پستهای موقت! فکر میکردم این نوشتن و نخواستن خوانده شدن فقط در جاهای دیگر اتفاق میافتد مثلا تلگرام یا توییتر. حالا میبینم این جا هم مستثی نیست. عجیب است ولی فکر میکنم گرهی کور این روزهایم را پیدا کردم. همان که دکمهی غر ...
شب با مترو رفتیم روضه. توی مترو خانومی با اوقات تلخ منبر رفته بود و خیلی جدی جدی خدا و فاطمه و حسین رو زیر سوال می برد که اگه واقعا هستین چرا سوئیس سه روزه از شدت بارون نتونستن از خونه بیان بیرون و چرا جنگلهای شمال سوخت و چرا حکومت ما فقط بلده موشک بسازه. نگاه کردم دیدم پشت سرش هم با ماژیک نوشته ان: ...
شب با مترو رفتیم روضه. توی مترو خانومی با اوقات تلخ منبر رفته بود و خیلی جدی جدی خدا و فاطمه و حسین رو زیر سوال می برد که اگه واقعا هستین چرا سوئیس سه روزه از شدت بارون نتونستن از خونه بیان بیرون و چرا جنگلهای شمال سوخت و چرا حکومت ما فقط بلده موشک بسازه. نگاه کردم دیدم پشت سرش هم با ماژیک نوشته ان: ...
یک شنبه دوم هم گذشت بدون تو و من واقعیو خنده ها و حضور پیدا کردن تو زمان حال و چند دقیقه و ساعتی فراموش کردن بار گذاشته شده رو شونه هامون یادته گفتم یه بار بهم گفته بودی چیکار کنم؟نمیشه که زنگ بزنم بگمفلانی فراموشم کردی؟بعد خندیدی گفتی یادم میمونه که زنگ بزنم و ازت بپرسم؟ میشه زودتر برای پرسیدن همی ...