کوله پشتیمو پر کردم، تاکسی گرفتم که برم سرکار و بعدش با چ یه سفر یک و نیم روزه رو شروع کنیم. خودمو که میبینم دیگه از زندگی شاکی نیستم. نه خودم و بدهکار دنیا میدونم و نه طلبکار. من چ رو بخاطر خود جدیدی که ازم داره ساخته میشه دوس دارم. چ هم با من آدم شادتر و سرزنده تریه. فعلا بنظرم همه چی خوبه. قبلا خ ...
چند وقت پیش یک آقایی میاد محل کار همسر و جمع همکاران همسر، باهاش چند دقیقهای معاشرت میکنند. این آقا توزیع کننده لاستیک اتومبیل بود در بازار تهران. طبق گفته خودش گردش مالی حسابش ماهانه ۵۰ میلیارد بود. با احتساب اینکه یک سوم درآمدش میشه سود خالص، حداقل ماهی ۱۵ میلیارد درآمد داشت. خونهاش هم جنت آبا ...
مشاور درسی من، آقای م.ح هستند. هر چقدر من آروم و ریلکسم ایشون حرص و جوش میخوره. واقعا من هی اینجورم که داداش آروم باش، چته؟ امروز خیلی جدی ازم پرسید: تا حالا حرص خوردی؟ گفتم: نه. گفت: مشخصههههه. من دیروز رستوران بودم، ده دقیقه کارم دیر شده بود میخواستم رستورانو بذارم روی سرم. گفتم: اوووو اصلا من این ...
و تو باز پیدات شد و من در اوج ناراحتی بازم نتونستم برنجونمت نتوستم باهات بد باشم نتونستم بگم نباش نتونستم نگم دوست ندارم ، متاسفانه بازم نتونستم ...
بعد از یه چرت عصر گاهی هنوز دراز کشیدم ، غروب کم کم فضای خونه رو تاریک میکنه دلم میخواست بیام و چیزی بنویسم.. ولی حرفی نیست ...
این متن یک شوخی ادبی تاریخی به سبک قاجاری است همین وبسباسلام،یکی از حضرات معظم دولت که از قضا حضرت نیز در فامیلشان است فرمودند اوضاع حجاب در کشور اصلاً بد نیست و خانمها هم در امنیت کامله هستند و آژانها دیگر مزاحمشان نمیشوند.در این بین، حضرت دیگر از مسئولین معظم که سمت ریاست بر حضرات دارند، دائما ...
پستی نوشتم با نام «اسنپبک فعال شد». دوست عزیزی کامنتی گذاشتند و گفتند سیاست پیچیدهتر از آن است که امثال من از آن سر در بیاوریم. البته ایشان خودشان را ذکر هم فرمودند و نکاتی را یادآوری کردند در مورد جنگ ایران و عراق و شهادت عموی عزیزشان و اقوام دیگرشان، و همچنین مجروحیت پدر و عموهای محترمشان در جنگ ...
شاید که تقدیر من اینه ...
چند روزه زینب یک دوست عجیب و غریب پیدا کرده. یه مهرهی کوچیک، اندازه یه دونه تسبیحِ گرد و نسبتا بزرگ... چنین چیزی شده دوست صمیمیاش. اسمش رو هم گذاشته: توپّی. بدونِ توپّی بستنی و غذا هم نمیخوره. گاهی لای دستمالکاغذی میپیچونش که بخوابه. خیلی هم مراقبش هست ولی با این حال گاهی گم میشه و زینب کلی بر ...
چند شب پیش، وقتی میخواستم دخترا رو بخوابونم، لیلای ۴ ساله، چند تا کتاب آورد، گفت بخون. منم با حوصله تک تکشون رو خوندم. بعد که چراغ رو خاموش کردم، فاطمه زهرا تازه یادش افتاده بود که میخواد کتاب بخونه. فاطمه زهرا اعتراض کرد و گفت چراغ رو روشن کن. گفتم مامان دیگه دیر شده. گفت: نه! پس چرا واسه لیلا ...