من ازدواجی بودم اما نه از اون ازدواجیها که به خرید جهاز و مدل لباس عروس فکر میکنند. دیشب که بعد از خوابیدن بچهها، با همسر نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم، هردومون به فوقالعاده بودن زندگی با بچهها فکر میکردیم. به شیرینی و لذتبخش بودنِ پدر و مادر بودن. و من خوب یادمه که در سالهای نوجوانی که ...
امروز سومین امتحان از چهار امتحان ترم دوم ۱۴۰۳_ ۱۴۰۴ رو دادم که به خاطر جنگ به شهریور موکول شده بود. نمرات هم سریع میان. امتحان شنبه رو ۱۸ شدم و امتحان یکشنبه ۱۶ و نیم. من برای تاریخ خیلی خوندم. تمام فرجههای امتحانات رو داشتم تاریخ میخوندم. دو تا دوره تاریخ به صورت آفلاین از دو استاد مختلف خریدم ...
احوال این روزهای خانواده ما: مصطفی: کمردرد شدید داره و تنها مزیت این مشکلش اینه که زودتر برمیگرده خونه. ولی واقعا میگن: یکی یدونه، خل و دیوونه. این پسر هم در جمع ما دخترا واقعا خل شده! همش دوست داره یا از خونه بزنه بیرون یا ما رو از خونه بیرون کنه. حالا فردا براش کوکی درست میکنم، ماجراجویی اضافه ...
چند وقت پیش یک آقایی میاد محل کار همسر و جمع همکاران همسر، باهاش چند دقیقهای معاشرت میکنند. این آقا توزیع کننده لاستیک اتومبیل بود در بازار تهران. طبق گفته خودش گردش مالی حسابش ماهانه ۵۰ میلیارد بود. با احتساب اینکه یک سوم درآمدش میشه سود خالص، حداقل ماهی ۱۵ میلیارد درآمد داشت. خونهاش هم جنت آبا ...
چند روزه زینب یک دوست عجیب و غریب پیدا کرده. یه مهرهی کوچیک، اندازه یه دونه تسبیحِ گرد و نسبتا بزرگ... چنین چیزی شده دوست صمیمیاش. اسمش رو هم گذاشته: توپّی. بدونِ توپّی بستنی و غذا هم نمیخوره. گاهی لای دستمالکاغذی میپیچونش که بخوابه. خیلی هم مراقبش هست ولی با این حال گاهی گم میشه و زینب کلی بر ...
چند شب پیش، وقتی میخواستم دخترا رو بخوابونم، لیلای ۴ ساله، چند تا کتاب آورد، گفت بخون. منم با حوصله تک تکشون رو خوندم. بعد که چراغ رو خاموش کردم، فاطمه زهرا تازه یادش افتاده بود که میخواد کتاب بخونه. فاطمه زهرا اعتراض کرد و گفت چراغ رو روشن کن. گفتم مامان دیگه دیر شده. گفت: نه! پس چرا واسه لیلا ...
مصطفای من هر چند وقت یک بار، یه حکایت شگفت انگیز تو چنته داره. امروز تعریف کرد یکی از دوستانش که دو تا پسر داره (یکیشون یازده سالشه)، چند وقتی هست که از همسرش جدا شده. اما هنوز با همدیگه توی یک خونه زندگی میکنند! (باورش برام سخت بود.) هیچ کس از خانوادههاشون نمیدونه اینا جدا شدند. فقط خواهرِ خانم ...
معاشرت و گفت و شنود با آدمها برای من از سه حالت خارج نیست. یک: بعضیها انگار خمیر افکارشون بریده بریده است. موضوعات و دلمشغولیهاشون پراکنده است. آخرِ معاشرت با این آدمها فقط برام خستگی میمونه و حتی از این معاشرتها فراریام. دو: بعضیها خمیر افکارشون آماده و لطیف هست. آدم دوست داره باهاشون حرف ...
+ جدیدا ناهار که میخورم، بیحال میشم! نتیجه: ناهار نخورم یا با شام دو تا یکی کنم. اما متاسفانه روزهایی که کارِخونه و بچهها زیاده، اینجوری بهم خیلی فشار میاد. اینم یه جور برزخه که تا تجربه نکنید متوجه نمیشید چی میگم. + امتحاناتم نزدیک شده ولی من هنوز دارم با بیفکری تمام بافتنی میبافم. کیک و کوکی ...
دیروز دخترا دفتر نقاشیشون رو آوردند که نقاشی بکشند. لیلا گریه کرد که چی بکشه. رفتم با مداد براش طرح سادهای از یه دختر کشیدم. با دایره و مثلث و بیضی. لیلا گفت مامان چقدر قشنگ کشیدی! زینب گفت مامان شغل تو چیه که اینا رو یاد گرفتی؟ گفتم شغلِ من خوشحال کردن شماست. یه کتاب قصه هست به نام اردوی رنگی ر ...