دیشب داشتم به این فکر میکردم که... ما عاشق ظاهر و چشم و ابروی نویسندهها نمیشیم. بلکه عاشق قلمشون میشیم. که اون قلم، از وجودشون داره سرریز میشه. اما عاشق چشم و ابرو و ظاهر بازیگرها میشیم. درحالی که اکثر اوقات از وجودشون گریزونیم. اما وقتی مطالب قدیمیترم رو میخوندم... متحیر بودم... شما چطور ق ...
شب موقع خواب، همسر اصرار میکرد بگو چرا موقع برگشتن از خونه مادرتاینا انقدر ناراحت بودی؟ چی ناراحتت کرد؟ من خیلی مقاومت کردم که نگم. یه فیلم آمریکایی قدیمی هم اخیرا با هم دیده بودیم با این مضمون که یک مردی، توانایی خوندن فکر زنها رو پیدا میکنه. بعد به واسطه این توانایی، کمکم تبدیل به آدم بهتری م ...
امروز حین انجام دادن تکالیف کلاسیم، ذهنم درگیر اساتیدم شد. به اینکه چی ذهنشون رو داره سامان میده. چی باعث میشه جهتگیریهای علمی و غیرعلمیشون شکل بگیره و چطور روابط قدرت بین اساتید و دانشجوها شکل میگیره. همزمان گاهی خودم رو میبردم در مکالمه با استادِ جان. وقتی که ازم در مورد کلاسهام میپرسید.. ...
میخوام یه سری از کتابهای کتابخونهام (یا کتابهایی که امانت گرفتم) رو اینجا اسمشون رو بنویسم و بیام گزارش بدم که چقدر در خوندنشون موفق بودم.یعنی هرچقدر که بتونم میخونم. چطوره؟ شما هم پایهاید تو وبلاگ خودتون این کار رو کنید؟ فعلا برای از امروز تا نهایتا دو هفته: ۱. نظریههای شخصیت شولتز (هدف: مط ...
نوشتن این مطلب خیلی ساده بود، اما انتشارش سخت بود. زیباترین خودافشاگریم رو نوشتم و دوست ندارم نامحرمان نامهربان بخوننش... اما به پاس حمایت کسی که بارها بهم گفت بنویس؛ منتشرش میکنم و قدردان حضور همهی مهربانانی هستم که به حرمتشون، نامهربانیهای دنیای واقعی و مجازی برام بیارزش شد. تقدیم به وجود ...
داستان اول: هر چیزی عمری داره، استفاده نکنی، خودت ضرر کردی. از ۱۴۰۱ یه چادر لبنانیِ بدونِ طرح و ساده داشتم که خیلی دوستش داشتم. همونی که باهاش دوران کارشناسی ارشدم گذشت و باهاش دیدار آقا رفتم. ولی خیلی کهنه شده بود. با این حال، من یک چادر عین همون خریده بودم و گذاشته بودم تو کشو که از ابتدای دوره دک ...
در کتابِ "مادری که کم داشتم" که ای کاش ترجمه دیگری از عنوانش که "The emotional absent mother" هست، شده بود... در صفحه ۴۲ اشاره به نقشها و کارکردهای مادر میکنه. یکی از اون موارد، "اولین پاسخگو" بودنِ مادر هست. در جمعی از دوستان بودیم. لیلا از من آب خواست. من بلند شدم که از کلمن یه لیوان آب پر کنم ...
دو استادِ کلاسهای یکشنبه پیام داده بودند که به دلیل برنامه مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه، کلاسشون برگزار نمیشه. نقشه چیدم که به جای دانشگاه برم، کتابخانه. آخه از برنامه مطالعه و تحقیقم بدجوری عقب بودم. بعد به خودم آمدم: خنگی مگه؟ فاطمهزهرا و زینب که مدرسهاند. لیلا رو هم که همسر میبره پیش ماما ...
هی گفتم من نمایشگاه نمیرم! نمیام... مخصوصا با بچهها کشش ندارم... حوصله ندارم با بچهها و ... دیروز همسر جان رفت و گفت فردا میمونم خونه، تو برو. این شد که من هم قسمتم شد امروز رفتم نمایشگاه کتاب تهران. قشنگ متوجه شدم که از پارسال تا الان در مواجهه با کتابها و ناشران پیشرفت کردم. حرفهایتر خرید کر ...
امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمیدونستم درباره چی... تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد. دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکتهای مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود. انقدر به مصطفی ح ...