مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدمزنان میان سایهها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود . دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیکتاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی میشنید؛ صدای عشقی گمش ...
سلام ؛ از صبح دلدرد خیلی شدیدی سراغم اومد . اونم بعد از خوردن یه لیوان کوچیک شیر و یه دونه خرما کنارش... تا خود ظهر از شدت دلدرد دراز کشیده بودم حتی همون وقت دراز کشم دردش آروم نشد. مسکن خوردم دلمو یکم ماساژ دادم هیچی بهترش نکرد ... چون خیلی گشنه بودم ظهر به هر زحمتی و با تحمل دلدرد ناهار خوردم و ...
امروز، حتی با آن که به پایان نرسیده است، خسته و ناراحتم. از ۸ صبح تا ۹:۳۰ با سلسله خبرهایی روبرو شدم که انرژیام را به یغما برد. اول از همه صبح زود اداره پیامک داد: که همکاری ما با شما برای مرخصی مشروط به انجام عمل است. این یعنی باید بروم دنبال نامه عمل. یک داستان طولانی دیگر تمام تلاشم را میکنم ...
بسم الله جسمم خسته اس روحم خسته اس از مادر بودن خسته نیستم..بودن پسر منتی رو یه سر منه ... اما دلم میخواد یه بار پسر شب تا صبح راحت بخوابه منم بخوابم .. آخرین باری که چندساعت پشت سرهم خوابیدم و بدون گریه های پسر بیدار شدم یادم نمیاد... پسر ساعت خوابش خیلی نرماله .. حتی خواب روزشم ساعت نرمالیه...اما ...
دیروز با بچه های گروه موسیقی رفتیم قزوین که با بچه های قزوین برای اجرای هفته دیگه تمرین کنیم بعد از تمرین همگی با هم رفتیم قزوین گردی و واااااقعا بهمون خوش گذشت .. انقد همه چی عالی و دوست داشتنی بود که اصلا دلم نمیخواست اون دقایق بگذره .. چقدر همه چی قشنگ بود چقدر دلم برای اینجور تفریحات تنگ شده بود ...
سلام ؛ سلام خداجان . ببخشید که خیلی وقت با شما زیاد دوست نبودم و به کل از کمک شما قطع امید کردهبودم؛ ببخشید که هر وقت از مهربانی و بخشندگی شما کسی حرفی میزد یاد آن عشق داغون گذشته که بهم نرسیدیم پیش چشمم زنده میشد و مهربانیتان را رد میکردم آخه شما که خوب یادتان هست من چه قدرررر برایش گریه کردم و غص ...
بسم الله پسر خوابید و من ۷ دقیقه وقت گذاشتم برای نوشتن تو وبلاگ باید برای ارضا شدن این نیاز نوشتن یه روزنگار تو دفترم درست کنم چون وقتی هر شب میام وبلاگ کلی وقتم صرف خرابی اینترنت میشه... زمانی که میتونم کتاب بخونم زمانی که میتونم با همسر باشم...زمانی که میتونم بهتر بنویسم..ضررش بیشتر از سودشه برام ...
حالم، حال زندانی بدون ملاقاتی، حال مریض بدون همراه، حال سرباز بدون نامه. همان اندازه منتظر، همان اندازه آونگ میان امید و یأس. ...
آدمهای فضول، مثل سایههایی هستند که پشت هر در و پنجره میچرخند و بدون دعوت وارد زندگیها میشوند. آنها قضاوت میکنند، شایعه میسازند و بیاجازه به دلها دست میزنند. این آدمها نه تنها نمیفهمند که هر کسی حق دارد زندگیاش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بیجا، زخمهای پنهان را عمیقتر میکنند. زندگی ...
بله ! به همه بدبختی هام یه بدخوابی و بیخوابی ام اضافه شد!!! دو روزه میخوابم یا خوابای پریشون میبینم یا مثل الان بیدار میشمو دیگه خوابم نمیبرد... ...