دیروز با بچه های گروه موسیقی رفتیم قزوین که با بچه های قزوین برای اجرای هفته دیگه تمرین کنیم بعد از تمرین همگی با هم رفتیم قزوین گردی و واااااقعا بهمون خوش گذشت .. انقد همه چی عالی و دوست داشتنی بود که اصلا دلم نمیخواست اون دقایق بگذره .. چقدر همه چی قشنگ بود چقدر دلم برای اینجور تفریحات تنگ شده بود ...
بله ! به همه بدبختی هام یه بدخوابی و بیخوابی ام اضافه شد!!! دو روزه میخوابم یا خوابای پریشون میبینم یا مثل الان بیدار میشمو دیگه خوابم نمیبرد... ...
حرف بزن آیدا... ، حرف بزن...! من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم. با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن. اگر مرا دوست میداری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم؛ هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه میخواهم که زبانِ تو، دهانِ تو وصدای تو آن را با من مکرر کند. افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک ...
پریشب داشتیم راجع ب رویاهامون حرف میزدیم شاهین بهم گف من فقط ب یکی از رویاهام رسیدم اونم رسیدن ب تو بود .... راستش باورم نشد ...
نیما ، داداش پونزده ساله م ، از بچگی چشم راستش کمی انحراف یا همون استرابیسم داشت که با بالا رفتن سن ش هی داشت بیشتر و بیشتر میشد. امسال تابستون با اصرار من و اینکه خب تو سن نوجوونی و بلوغ هم هست و بالاخره خودش شاید از این قضیه اذیت بشه بردیمش و عملش کردیم ، روز عملش دقیقا فردای روز تولدم بود و خب م ...
از ساعت حدود هفت بیدار شدم نون سنگک خریدم چایی دم کردم ، گوجه فرنگی رنده کردم برای املت ، یه ذره خونه رو جمع و جور کردم و هنوووووز آقا شاهین خواب می باشند ..... ...
یکی دو روزه اینستا مو غیرفعال کردمو حالم ب شدددددددت خوبه . چیه این سم همه زندگیمونو فرا گرفته ... ...
امروز وقتی یکی از همکارام فهمید تا آخر شهریور بیشتر تو اون شرکت نیستم قطره قطره اشک ریخت! میدونم خیلی زود فراموش میشم خیلی زود دیگه اسمم هم یادشون نمیاد طبیعی ام هست اما خوشحالم که تو این مدت بهترین خودم بودم و انقد بقیه رو با رفتنم تحت تاثیر قرار میدم با اینکه خیلی حسود داشتم و خیلیا چشم دیدنم هم ن ...
امروز سرکار یه جوری دلم شکست که نصف نیم کره چپ مغزم درد گرفته بود خیلی داشتم سعی میکردم که برام مهم نباشه اما خب دل شکستن دست خود آدم نیست آدما خیلی بدجنس و بی رحم اند خیلی بی رحم تر از اون چیزی که فکرشو بکنی حدیث .. اما مهم نیست. اینم میشه یه تجربه . ادم باید قدر تجربیاتش رو بدونه . ...
امروز با یکی دو تا از دوستام رفتیم پارک چمران بعد از سال ها روی چمن نمناک نشستم و باهم ساز زدیم ، تخمه و کرانچی خوردیم ، سیگار کشیدیم دراز کشیدیم و به درختای بالای سرمون زل زدیم و انقددددددددددر غرق خوشی بی سابقه ای شدیم که حد و اندازه نداشت .. چقدر این خوشی های بی زرق و برق دل چسبه و چقدر این خوشی ...