امروز بعد از حدود دو هفته ی پر چالش و خستگی و بی انگیزگی و هزاران هزار حس بی خودی ، یه کم حس نشاط و سلامتی میکنم و دارم نقشه میچینم که زودتر بپیچم برم ب کلاس موسیقی م برسم . دیشب وقتی کارامو کردم و سازمم زدم شامم بارگذاشتم ، یه آهنگ خوب پلی کردم و سیگار کشیدم و چقدررر این سیگار ب من چسبید . ب یکی از ...
من نوشتن را دوست دارم و وقتی نمی نویسم انگار یک تکه از وجودم را گم کرده ام و حالا .. واقعا احساس میکنم که گم شده ام . احساس جالبی نیست شاید از خوشی زیاد است که زده زیر دلم ، شاید زیادی ناشکری میکنم که هی غر میزنم و ناراضی ام . وقتی کار ندارم ناراضی ام ، وقتی کار دارم ناراضی ام، کلا انگار هیچ موقعیتی ...
از من بعید بود اینهمه ننوشتن در بگلفا .. اما خب کلی بهونه دارم برای ننوشتن، سرگرم شدن با کار جدید، جنگ و ضعیف بودن نت، بی حوصلگی و بی انگیزگی، حرف نداشتن .. اون روزی که میدون سپاه کرج رو زدن من دقیقا می خواستم تو اون تایم برای انجام یه کار بانکی برم اون سمت ، اما بیدار شدم دیدم شاهین سر کار نرفته و ...
در تمامی لحظات حساس زندگی از جمله شب های پر از اضطراب کرج و تهران ، من و شاهین در خواب عمییییق ب سر میبریم! ...
دیشب هر دو سه ساعت یک بار از خواب بیدار میشدم و گوشی مو چک میکردم ، همش نگران بودم و هر دفعه که میخوابیدم خوابای پریشون میدیدم .. توو این وضعیت فقط جنگ رو کم داشتیم ... خدایا کمک کن . ...
دیروز تولد شاهین و پنجمین سالگرد عقدمون بود . باید بگم که امسال خدا رو شکر خیلی همه چی اوکی و خوب بود تولد شاهین رو مامانش زحمت کشید گرفت و ما به همراه خواهر شاهین و دو تا مادر بزرگا خونه شون میهمان بودیم . اتفاق خوبی که افتاد و من بسیار خر کیف شدم این بود که هیچ کدوم از اعضای خانواده ش ب روی خودشون ...
یه وقتایی .. یه اتفاقایی برام پیش میاد که اصلا دوست ندارم فراموششون کنم بنابراین سعی میکنم که بنویسمشون تا ب یادگار برام بمونه .. اینبار میخوام راجع ب هدیه تولد امسال شاهین بنویسم.. دو سه روز بود که ذهنم درگیر خریدن یه هدیه خاص برای تولد شاهین بود، پنج شنبه غروب همینجوری که داشتم میرفتم سمت خونه مام ...
هفته ای که گذشت هفته ی دهشتناکی بود هم آنفولانزا گرفته بودم ، هم دل درد داشتم هم باید میومدم سرکار و هم غمگین و بی انگیزه بودم . خیلی شرایط دشواری بود و من نه تونستم ساز بزنم نه کلاس زبان برم نه ب خونه رسیدگی کنم و همش گریه م میومد .. داشتم ب این فکر میکردم که من در گذشته خیلی قوی تر بودم ، اما ال ...
خب من آنفولانزا گرفتم و آنفولانزام مصادف شد به ایام بگایی پی ام اس ، بخاطر همین امروز صبح وسط گلو درد و بدن درد و سینه ای که درد میکرد داشتم گریه میکردم و شاهین اینجوری بود که چی شده از چی ناراحتی ... منم پتو رو کشیده بودم رو سرم و عر میزدم ... کاش یه قرصی چیزی واسه کم شدن این حالت ها پیدا کنم خیل ...
امروز با یه عده از بازدید کننده ها رفتم کارخونه ، که منم کارخونه رو از نزدیک ببینم ، همینطور که داشتم تو سایت تولید باک ماشین با مدیرای یه شرکت خودروسازی قدم میزدم ، تو دلم داشتم با خدا حرف میزدم .. گفتم خدایا .. چقدر زندگی غیرقابل پیش بینی ه من اصلا فکرشم نمیکردم یه روزی تو همچین سالنی قدم بزنم و ...