احد وقتی اومده بود خونه مون عید دیدنی برام دو تا حلزون آورده بود ! شاهین ، مسئولیت شون رو گردن نگرفت و گفت با خودته منم اول از همه سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و کمی باهاشون ارتباط برقرار کنم ، بعدش براشون اسم گذاشتم ، اسم یکی ش گَری (حلزون باب اسفنجی) اون یکی هم توربو . البته هنوز نمیتونم تشخیص بدم کد ...
به نام خدا. سال جدید رو مثل همیشه با هزار امید و آرزو آغاز کردیم که انشالله برای همه مردم ایران پر از خیر و برکت و شادی و خوشحالی باشه. امسال موقع سال تحویل با شاهین در منزل به سر بردیم و سفره هفت سین هم نچیدیم. اتفاق جالبی که در آخرین روزای سال افتاد ، شب چهارشنبهسوری بود .. من قبل ترش به شاهین گف ...
داداش کوچیک داشتن حس خیلی خوبی داره ، مخصوصا وقتی تو سن بلوغ باشه ، قد و هیکلش دو برابر تو شده باشه ، هی حساسیت های الکی این دوران رو داشته باشه ، مثلا خیلی خجالت بکشه ، خیلی زودرنج و پرخاشگر باشه.. نیما الان تو این وضعیته و منو خیلی یاد دوران بلوغ خودم میندازه ، ولی خیلی پسر بامزه ایه و برعکس من خی ...
یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم اونجایی بود که پول جمع کرده بودم ماشین بخرم زمانی که پراید هفت هشت تومن بود اما مامان بابام گفتن نه ماشین همیشه میتونی بخری بیا بجاش یه چی دیگه بخر ، و البته که اونموقع جوون تر بودم و پر انرژی تر و نداشتن ماشین خیلی اذیتم نمیکرد ، الان مث سگ پشیمونم و میگم کااااش اونم ...
مامان و بابام بعد از کشمکش های فراوان سر ویزای بابام بالاخره رفتن مکه ، و من از این بابت خیلی خوشحالم ، چون واقعا نیاز داشتن یه سفر برن، مخصوصا مامانم . از طرفی یه اتفاق خیلی غافلگیر کننده ای برام افتاد از کلاس موسیقی که برگشتم ، شاهین برام یه هدیه گرفته بود ، گفت میخواستم بعد از فارغ التحصیلی ت بهت ...
دارم میرم خونه مامانم و در بی حوصله ترین حالت ممکنم .. نمیدونم چه کسی یا چه چیزی حالم رو بهتر میکنه اما امیدارم تو خونه مامانمم یه کم آروم بگیرم .. ...
چند دقیقه ی پیش داشتم با یکی از دوستای دوران کارشناسیم چت میکردم که یاد یه خاطره ای افتادم .. از اونجایی که میدونین من اون قسمت از مغزم که مربوط ب به خاطر سپردن خاطراته کلا خرابه و خیلی از خاطراتم از یادم میره اما این لحظه ای که الان میخوام راجع بش بنویسم از اون لحظه هاس که در کمال ناباوری فراموشم ن ...
هوای کرج امروز شبیه هوای شمال بود یه بارون قشنگی میومد که آدم روحش به پرواز در میومد .. متاسفانه نتونستم بر نفس خودم غلبه کنم و دو نخ سیگار کشیدم . از باشگاه برگشتنی هم از مغازه هایی که تو مسیر باشگاهم بودن سراغ گردنبندمو گرفتم که شاید پیداش کرده باشن و جوابایی که میدادن خیلی خنده دار بود اولی گفت م ...
باید بگم متاسفانه آخر هفته ی بسیار پر ماجرا و پر حوادثی.. و به بیان بهتر بسیار تخمی ! رو سپری کردم . به خیال خودم رفتم خونه مادر، که کمی ریلکس کنم اما نیما و مامانم سر درس نخوندن نیما انقد با هم جنگ و دعوا کردن که نگو و نپرس، آخر سر با اینکه کارم اشتباه بود اما دیدم مامانم دور از جونش داره از حرص خو ...