از این که توی خونه نقش صلحدهنده یا آرامکننده اوضاع رو دارم بیزارم. امروز مامانم یک کاری کرد که واقعا عاقلانه نبود. هر جور نگاه میکردی عاقلانه نبود و منم مطمئن بودم عاقلانه نیست اما انجامش داده بود و خواهر بزرگتریم به شدت داشت مامانم رو سرزنش میکرد. یک لحظه برگشتم به تمام خاطرات و کار خرابیهام کرد ...
چقدر این روزها که کمتر وقت گفتگو دارم بیشتر تشنه گفتگو کردنم. آخرشبها دوست دارم پیام بدم و کل روزم رو تعریف کنم و بگم درس خوندم یا تستها رو چکار کردم. از نگرانیام بگم و حتی دلتنگیام. قبلا این موقعها به آقای ح پیام میدادم و تند تند یه چیزایی میگفتم خیلی وقت نمیشد حرف بزنیم، هر دو شاغل بودیم و محصل ...
پاییز ۹۲ بود که یک کتابفروش کتابنشناس در گرگان هارپر را به من معرفی کرد. به من که قرار بود بهمن همان سال نخستین ترمم را شروع بکنم، از بیوشیمی هارپر به عنوان کتاب اصلی تکستبوک در ترمهای نخست پزشکی یاد کرد. من هم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم. شاید هم اتفاقاً کتابشناس بود و از […] نوشته تجربه خریدن ...
دیروز با چ رفتیم پیاده روی. از مشکلاتی واسم گفت که چند سال قبل داشت و نتونسته بود از زندگی به اندازه تلاشش بهره ببره. واسم قشنگه که واسم شفافه اما این تجربه واسم شبیه چیزهایی در گذشته بود. شبیه وقتایی که سنگ صبور غم و مشکلات دوستام بودم و بعد میدیدم خوشیاشون با کسای دیگس. اشکاشونو پاک میکردم به این ...
پریشب دخترخاله و شوهرش را دیدم. شوهر دخترخاله حالش خوب نبود و مشخص بود. دخترخاله گفت: دندانش درد میکند و دندانپزشک نوبت نداده است. گفتم: من نوبت میگیرم. کاری که ندارد. فردا زنگ زدم. با منشی صحبت کردم. گفتم من هیچ وقت نوبت های اورژانسی برای دندانهای نمیگرفتم و خودتان بهتر میدانید. این بار پسرخالها ...
دیشب دوستم علیرضا از استرالیا تو فیسبوک بهم پیام داد. علیرضا دوستی بود که حدود پانزده سال پیش با هم به کتابخانه ملی در بزرگراه حقانی میرفتیم و آنجا با هم آیلتس میخواندیم. آخرین باری که با هم چت کرده بودیم برای ده سال پیش بود. سال 2015. بهم گفت گوریل چطوری؟ خیلی وقته ازت خبر ندارم. دقیقا بخوام بگم ...
ساعت نزدیک دوازده شب است. من روی کاناپه دراز کشیدهام (طبق معمول). یک قسمت از مغزم دارد فرمان میدهد که هر چه زودتر به سمت تخت بروم و بخوابم تا برنامه خوابم بهم نریزد. یک قسمت دیگر مغزم حس نوستالژیک پیدا کرده است و دارد درباره زندگی و خودآگاهی و مرگ و طول عمر و چیزهای دیگر فکر میکند. امروز دو سه تا ...
دلم میخواد حرف بزنم. خیلی چیز خاصی مد نظرم نیست. دختری که مشاورم هست رو دوست دارم. خیلی احساس آرامش بیشتری دارم و حسمم بهتره. فکر میکنم بهتر باشه برم کتابخونه. ساعت مطالعه بهتری میتونم داشته باشم و از این نظر کاملا مطمئنم. __ اداره به مدیر هنوز اعلام نکرده من نمیرم و منم به دوستم گفتم من به هیچ عنو ...
بعضی حرفهای نیشدار وسط عصبانیت و دل شکستنهای ناخواسته، گند میزنن تو سرنوشت آدم. حتی اگر یه مادر یا پدر چنین حرفهایی رو به بچهاش بزنه، ممکنه همهچیز در همین دنیا حساب بیحساب بشه. حتی گاهی، همین که در مورد یه آدم بد فکر کنی، باعث میشه چرخ گردون انقدر بچرخه تا خودت دچار همون مشکل بشی. بعد ممکنه ...
مکانیزم من فراره. سعی کردم از مادر و خانواده چ هم فرار کنم. نمیخواستم مشکل و اختلافی پیش بیاد یا میترسیدم یخ بینمون آب شه یا دوستم نداشته باشن. چ اما دوس داره همه جا باهاش باشم. بیام خونشون و برم و با مامانش هم احوالپرسی کنم، گاهی باهم سه تایی بریم برای ناهار و... سعی کردم بهش بگم این واسم قشننه ولی ...