بعد از یه چرت عصر گاهی هنوز دراز کشیدم ، غروب کم کم فضای خونه رو تاریک میکنه دلم میخواست بیام و چیزی بنویسم.. ولی حرفی نیست ...
غروب آخرین روز مرداد ، زیر درخت گردو و با صدای معین که میخوند: "سفر کردم که از یادم بری ، دیدمنمیشه" نسیم خنکی که از لابلای درختا میوزید، خبر از نفسهایِ آخر تابستان میداد... ...
برقای خونه خاموشه و فقط لامپ اتاق روشنه صدای بازی گوشی ازونور تر میاد ، آبجی کوچیکه با لباس صورتی و آستین پفی خوابیده و وقتی نگاهش به نگاهم میفته برام بوس میفرسته همه چیز به ظاهر خوبه ولی یک چیز کمه ، نمیدونم چی شاید چون هیچ ذوق و شادی تو نگاه پدر و مادرم نمیبینم امروز به موهای بابام دقت کردم، سفید ...
کف زمین کنار در ورودی دراز کشیدم و با انگشتام روی سقف سایه میندازم برق رفته و حوصلمم سر رفته.. هر چی فکر کردم به کی زنگ بزنم با کی حرف بزنم به نتیجه ای نرسیدم.. طبیعیه هر شب دلم میگیره؟! افسرده نشده باشم:( آهنگ جدید دانلود کردم و طلیسچی ازون موقع مدامداره میگه "کاش بش میگفتم" کااااش؟! کاش میشد میتو ...
صورتمو شستم و مسواکمو زدم ، غذای فردا رو تو یخچال گذاشتم و ظرفا هم شسته شده تو آبچکونه یه هلو شستم کنارم آماده گذاشتم گوشیم شارژ کردم و شمع و کبریت هم دم دستم گذاشتم نور خونه رو کم کردم و رادیو آوا زدم و منتظرم طبق برنامه برق بره ولی مثل اینکه نمیره صدای موتور ، صدای بچه ها از بیرون میاد حالا که برق ...
تو نه غمی ببارمت نه نامه ای بخوانمت نه اینکه دوست بدانمت بگو که هستی؟! ...
نمیدونم چندمین بار شد که وحید موسوی گف: " د کنج ای دل قایمی، سرِ مگو رازِ منی.." میون تاریکی و روشنایی ای که نقش پنجره رو روی قالی انداخته، خوابی که به چشم نمیاد و اوقاتی که تلخه.. منتظرم ولی نمیدونم منتظرِ چی ناراحتم ولی نمیدونم ناراحتِ چی خیلی بی ربط: من تاریخ ها و اتفاقات و آدمها رو خوب یادم میم ...
شهرمون که بودم ، شب وقتی برق رفت ، تو حیاط فرش انداختیم و پنج تایی کنار هم نشستیم هوا چون تاریک بود و چراغی روشن نبود ستاره ها از هر شبی بیشتر بودن یه سریاشون حرکت میکردن و میگفتیم لابد هواپیمان اون شب سه تا لیوان چایی ریختم و همشو خودم خوردم خیلی چسبید کنار خانواده شبای بعدمدوس داشتم برق بره بشینی ...
همچون قاصدکی سردرگم زورم به اجابت هیچ آرزویی نرسد ...
ترکیب جاده و شب و باد خنکی که میوزه و ظرف بستنی آب شده میون دستام و آبجی کوچولویی که هِی وول میخوره و یه مشت میزنم روش ... زندگی فک میکنم همین باشه... ولی خب... من نمیخوام برگردممممممم..چرا مرخصیا انقدر زود تموم میشه...فقط دو روز دیگه مونده:(((( ...