شب آخر جنگ گفتم دلم میخواد برگردم به همون روزهای معمولی و عادیِ قبل صبحش که بیدار شدم تا به خونه بیام ، تمام همکاران جلوی تلویزیون جمع شده بودند و خبر از آتش بس میدادند روزهای جنگ هر چند کوتاه ولی سخت بود شبهایی که خونه تنها بودم ، نه اینجایی بود که بنویسم و نه کسی بود که حرف بزنم و نگرانی هامو خالی ...
نسیم خنک عصر برگای درخت گردو رو تکون میده و آروم از پنجره ی قدیمی خونه مامان بزرگه به داخل میاد و نور کم جون آفتابِ نزدیکِ غروب ،روی سبزیِ برگا افتاده روی فرش قرمز رنگ وسط اتاق دراز کشیدم و به دیروز فکر میکنم روزش رو سرکار بودم و صدای تلویزیون و اخبار مدام توی سالن میپیچید و غمگینم میکرد و شبش رو هم ...
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ درآغوش بگیرم که بمیرم ...
کجاست جایِ رسیدن و پهن کردنِ یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدایِ شستنِ یک ظرف زیرِ شیرِ مجاور؟ و در کدام بهار درنگ خواهی کرد؟ و سطحِ روح پر از برگِ سبز خواهد شد؟ کجاست سمتِ حیات؟ سهراب سپهری ...
۱۶روز از اولین شب خرداد گذشت، چقد زمان زود میگذره صبح که از سرکار میومدم تو پیاده رو چشمم به یه گوسفند سیاه خورد که درحال فرار بود و یه آقا هم به دنبالش ، صحنه ی جالبی برای صبح روز عید قربان بود هوا دو روزیه کمی خنک تر شده کاش کل تابستون همین طور میموند گفتم تابستون؟ هنوز باورم نشده بهار تموم نشده:) ...
روی پله ها ی خیس حیاط نشستم و چشم ریز کردم به تیکه ی کوچیک آسمونِ بالا سرم تا ستاره پیدا کنم نور روی برگای سبز خوش رنگ پرتقالم افتاده و من به این فکر میکنم پس کِی قراره پرتقالم بزرگ شه و از دیوار بالاتر بره مامان که زنگ زد پرسید کجام ، چی خوردم ، چی قراره بخورم ، کولرم خوب کار میکنه و... همینجا اشکا ...
توی همون اتوبوسی که باهاش اومدم ، حالا نشسته در ردیف سمت راست روی صندلی شماره نه در مسیر برگشتم پرده ی خردلی رنگ رو کنار زدم و به زمینی که با سبز کم رنگ نقاشی شده نگاه میکنم از قاب پنجره خط زرشکی رنگی رو ما بین سبزی علف های بیابون و رنگ خاکستری کوه های دور دست میبینم ، حالا تا دو سال دیگه باید صبر ک ...
گوشه ی دیوار مثل بی خانمان ها کنار کوله ی وسایلم روی زمین دراز کشیدم هر ازگاهی نسیمی از پنجره به داخل میاد و خنکی ملایمی تو خونه میپیچه و من به این فکر میکنم چطور فردا ازین هوا دل بکنم و برگردم برنامه تفریحات و جاهایی که باید میرفتم همگی بخاطر مریض شدن آبجی کوچیکه کنسل شد و من ناراحت نیستم چون همین ...
روی صندلی اتوبوس نشستم و پاهامو بغل گرفتم وقتی حرکت کردیم هوای تلخ و ابریِ غبار آلود نزدیک غروب بود و الان اینجا نزدیک شهرمون ستاره ها رو میبینم خواننده از اول مسیر برای هزارمین بار میگه " آخرش میکُشه منو این انتظار" و ذهنم برمیگرده به جایی حوالی اردیبهشت دوسال پیش.. و حالا با درگیری های ذهنی جدید ا ...
حس ششمم داره یه حدسایی میزنه با توجه به اتفاقات اخیر این پست باشه اینجا ببینم چقدر حسم درست بوده اگر اشتباه نکرده باشم بعدا درباره اش مینوسم.. ...