دادا ملا دانشجو شده بعد پنج سر نانخور و با وجود نداشتن شغل ...روز اول استاد سوال پیچش کرده که مرد حسابی، اینجای عمرت، توی کلاس و درس، آن هم این رشته که نه نان میشود نه آب چه کار می کنی؟ گفته علاقه استاد قانع نشده گفته می خواسم بدونم چه باشد آنچه باشد ساینس... استاد قانع شده چون این دقیقا عنوان کتا ...
دیروز یکی از خانمهای در حال طلاقِ آشنا، تماس گرفت که تو وقتی پریود نمیشدی، پیش کی رفتی؟ چکار کردی؟ گفتم: فلان دکتر رفتم و بتا هم دادم. گفت اوکی. امروز پیام داده که مدارکت رو میفرستی؟ بتا رو میخوام. گفتم مدارکم رو ندارم کامل، سونو رو دارم فقط. اصرار که بگرد دنبال بتا. منم مستقیم بهش گفتم مگه به خودت ...
خنده ام می گیره از این حالت با پا پیش کشیدن و با دست پس زدنی که توی نفس خودم دارم. پریروز فکر کردم که از طرف خاله زاده ای که زمانی مثلا تا دم خانه ما آمده بوده که یعنی خاطرخواهی و خواستگاری، دعوتیم به باغی و حالا که بعد این همه وقت یادی از من شده فکری شده بودم که خب یعنی کدورتهایی که آن روزها پی ...
در دهکدهای که کوچههایش از جنس سکوت و خانههایش از خشتِ تردید ساخته شده بود، شاگردی به نام «اِزرا» زندگی میکرد. ازرا شیفته کلاسی بود که در بالاترین برجِ شهر، پشت درهایی از چوبِ صندلِ کهنه و قفلهایی از جنس «اجازه» برپا میشد. استاد آن کلاس، «مَسیحا»، کسی بود که گفته میشد رازِ «رنگهای ناگفته» هست ...
یادآوری امروزت: اگه میخوای توی زندگیت پیشرفت کنی، باید یه مدت مثل یه دونه، زیر خاک پنهون بمونی و ریشههات رو قوی کنی. در غیر این صورت، خیلی زود توسط آدمهای حسود و بدخواه لگدمال میشی. ▪️ پس چراغ خاموش حرکت کن ...
ما که غم داره صدامون، خالیایم از شور و از شر گذروندیم روزامونو بدون معشوق و دلبر پی برد و باخت نبودیم، هیچ دلی رو نسوزوندیم بر و بوممون کوچیکه، برفمون از اون کوچیکتر! چرند و پرند ...
ذهنم آشفته ست. نظم و ترتیب نداره و حس میکنم شبیه یک کیف شلوغ پلوغ شده که هزارتا چیز بیربط داخل کیفه. تقریباً حدس میزنم که این آشفتگی از چیه، نقطهی اصلی رو پیدا کردم ولی انگار عادت کردم بهش. عادت کردم به آشفتگی. باید قدم به قدم حذفش کنم. میتونم، مگه نه؟ میتونم. خواستن همراه با عمل! این چند روز که ...
نازنین ما پیشرفت کرده ایم. ما توانستیم دوری بیشتری را دوام بیاوریم. نازنین پریشب گفتند عمه جان محتضر است،فردا چاشت گفتند رفت. غروب رسیدیم به ختمش. نازنین بهترین جا برای دیدار، مراسم ختم عمه جان بود. نشستیم یک دل سیر مرگ را تماشا کردیم و باخبر شدیم بعد از اتفاق ما، مرگ چقدر خواستنی تر شده و بزرگت ...
امروز روی مرز امید و ناامیدی قدم میزدم. گاهی یک قدم میرفتم سمت ناامیدی و لحظه بعد برمیگشتم به امیدواری. فکر میکنم سوسن کمالگرایی که مدتها پنهان شده بود دوباره باز داره برمیگرده. توی این موقعیت نمیدونم خوبه یا بد! میتونه کمکم کنه و میتونه ناامیدم کنه. روی مرز قدم زدن رو دوست ندارم. دلم میخواد وارد ...
روی نیمکت پارک نشستم ، روبرو بچه ها آب بازی میکنن و من منتظر اسنپ حس دل گرفتگی دارم زندگی چرا برای من خبر خوش نداره حالا چرا انقد اسنپ گرون شدههههه پراید سفید روغنی تو راهه ، سفید روغنی با سفید معمولی چه فرقی داره دیگه :/ ...