اسلایدهای کلاس امروزم را مرتب میکردم. برخی را حذف میکردم. تعدادی نیز اضافه کردم. اسلاید ساختن برای من، مرتب کردن ذهنم است. هیچوقت به یاد ندارم یک سخنرانی را صفر تا صد تمرین کرده باشم؛ اما شده که ده پانزده اسلاید را چند ساعت عقب جلو کرده باشم و تغییرات جزئی داده باشم. در این […] نوشته شاید از بلند ...
تا حالا شده بخوره تو ذوقتون؟! وقتی روی یه چیزی حساب باز میکنید و امید دارین، ولی نمیشه.. الان من تو اون حالتم الکی خوشحال بودم اعصابم امروز به قدری خرد بود که دلم میخواست یکیو بگیرم بزنم رفتم نشستم تو کمد، زانوهام بغل گرفتم و گریه کردم:/ بعدم تو گوشی چرخیدم که حواسم پرت بشه ساعت نزدیک به یک بعد از ظ ...
اومدم چند تا اپدیت بنویسم برم؛ -ما هیچ وقت ولنتاین برامون مهم نبود. پارسال همینطوری چون بانمک بود برای پژمان یه کارت پستال پست کرده بودم و خیلی خوشحال شده بود. امسال هم اصلا تو فکرش نبودم. غروبش خسته کوفته رسیدم خونه دیدم پژمان گل و خرس و یه ماگ قلبی و شکلات خریده. خیییلی خوشحال شدم و واقعا سورپرایز ...
بابام دوشنبه شب راهی لبنان شدند. از بابا خواهش کردم به جای ما هم توی مراسم باشه... واقعا هرکس تونست بره؛ نماینده ایران بود. به جای همهی ایرانیهایی بود که دلشون ضاحیه جنوبی پر میزد. من تا امشب که برای سید نماز لیله الدفن خوندم حس اینکه ایشون شهید شدند رو نداشتم. فکر میکردم هستند. حتی پررنگتر و ح ...
بار پروردگارا! ما گفتیم و نشنیدی گرفتید، خواستیم و جواب ندادید، اصرار کردیم و اجابت نکردید، آخرش هم که اینطور سر شوخی را باز کردید. حالا ما هم کوتاه آمدهایم دیگر. مقصود هم درک شد. صبر میکنیم و پای اصرار را سست تا هر وقت که شما صلاح بدانید. بله، جدیتی که پس هر شوخیتان دارید را میفهمم. یعنی سعی میکن ...
سُفره، سایه روشن بازی خورشید و ابر، عصر جمعه، دستهای مامان، برکت، اسفند، محبت پ.ن: این عکس را میگذارم اینجا، بعد عذاب وجدان میگیرم. من همان بچه هشت ساله هستم که مامان نمیگذاشت موز ببرم مدرسه که بوش میپیچد و بچهی دیگری دلش بخواهد چه؟ گناه دارد. اما چرا من دیگر به این فکر نمیکنم که اگر کسی دلش بخ ...
شاید هم ما فقط برای این زندگی میکنیم تا آدمهای دیگه قدر زندگی خودشون رو بیشتر بدونن. ...
فیلم It ends with us رو دیدم. حس های درهمی دارم. بیشتر رابطه من و الف مجازی بود اما تو همون مقدار کم حضوری هم گاهی حس میکردم مستعد خشونت فیزیکی هست. کلا وقتی عصبانی میشد هر حرفی میزد و بعد میگفت چون عصبانی بود اونطور گفته. قهر و خشونت و شک و خیلی چیزهای دیگه هم داشت. من بطور افراطی سازگار بودم. نمیف ...
چقدر سخته این رگ و ریشهی نرم. چقدر تلخه این کلمات شیرین و شعرین که پشت هم میگی و من منتظرم تموم بشه زودتر. که نوبت من بشه زودتر. نشستم روی صندلی وسط طبقه. لامپ روی دیوار یه کم کجه. در اتاق ۱۲۳ یه کم تکون میخوره ولی باد نمیآد. یه چیزهایی میگم که برای هیچکس مهم نیست. همه میخوان بدونن درسها چطو ...
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی هر شکستی که به ما میرسد از خویشتن است ...