حرف بزنیم. مسئله خاصی مد نظرم نیست. دوست دارم مثل دوستهای قدیمی کنار هم بشینیم و حرف بزنیم یا سکوت کنیم. دلم دوباره برای نبودن تنگ شده. دورههای از زندگیم، کمرنگ شدن رو انتخاب میکردم. اکانتهای شبکههای اجتماعیم رو محدود میکردم و میرفتم. حالا باز هم دارم به همون نقطه برمیگردم. فکر میکردم حالا ...
از صبح که این خبر رو شنیدم هوایی شدم.. ینی میشه؟ اگه اگه وای نه زبانم لال.... ...
فاصله حقوقم این ماهدنسبت به ماه قبل بیشتر از همیشه بود، تقریبا ۴۰ روز. آخرای ماه واقعا دستم خالی شده بود. و حالا دیگه دلم نمیاد خرجشون کنم. بهرحال امروز دارم میرم خرید. امیدوارم بتونم هرچی میخوامو بخرم. یه عطر خوشبو هست که مدت هاس رو مخم رفته... شوق دارم. دیشب مادرم گفت باهاش رفتارم خصمانس. انگار ا ...
دلم برای روزایی که مامانم میگفت:«تو اینارو ولش کن برو درستو بخون! تو کاری به کارای خونه نداشته باش برو درستو بخون! تو نمیخواد بیای خونه خاله بشین درستو بخون! تو نمیخواد....بشین درستو بخون! چقدر شرایط برام فراهم بود یه اتاق مجزا و ساکت و با دیوارهای نقاشی شده و کتابخونه و میز تحریر و چراغ مطالعه... م ...
سلام صبحتون پر از نگاه مهربون خدا؛میدونم که خدا جونم داره میگه ای بنده ناسپاس تو تنهایی هات من رو دعوا میکنی اینجا ریاکاری میکنی اما خوب خودت میدونی که من هم یه بنده ناتوانم وقتی کم میارم پناهی جز تو ندارم پس همه غرهام سر خودت میزنم که ازم دلخور نمیشی تلافی هم نمیکنی تو ارحم الراحمین هستی ،الان خدا ...
ادامه انعکاس درد 1 مانی چیزی نگفت. نگاهش به عکس شکسته بود. قاب، درست از وسط صورت او ترک خورده بود. « خستهام، مامان...» صدای مانی، شکستهتر از قاب عکس بود. مادر فقط نگاهش کرد. نه نصیحتی، نه توبیخی. تنها چشمانش پر از اشک شد و همانجا، در سکوتی تلخ، دستی بر موهای پسرش کشید. برای اولین بار، مانی نه عقب ...
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. صبح زود بیدار شده بودم، صبحانهی خوبی خورده بودم، به خانه و زندگی رسیده بودم، دوره آموزشیام را پیش برده بودم، اندکی مجازگَردی کرده بودم، ناهار مفیدی خورده بودم و نشسته بودم پای مدل کردن طرحها و آزمایش کردنشان. اما خیلی کاری از پیش نبرده بودم که مهمان نخواندهای از راه ...
خیلی خسته ام... امروز تلاشم خیلی کمتر از روزهای دیگه بود..بابتش ناراحتم...تلاش کردن که حس و حالی نیست...یک پروژه مستمره..حتی با حال بدم باید تلاش کرد...من امروز تلاشم کم بود...و فردا تکرارش نمی کنم ...
از دیروز به شدت آشفتهام. آشفته که میگویم بینظمترین حالت ذهنی بخوانید. انگار که من شدهبودم تنبلترین شاگرد دنیا! نه فقط در درس خواندن در همهی کارها و چقدر حس بد داشتم. همه چیز برایم سخت بود. احساس میکردم دانشآموز دبستانی هستم که آخر شب یادش آمده فردا املا دارد و برگه املا نخریده است یا نمید ...
محیط کارم خیلی پر تنش و پر اضطرابه از نظر روحی خیلی دارم بگا میرم وقتی برمیگردم خونه ، حوصله انجام کارای دیگه رو ندارم و وقتی کارای مورد علاقه م رو انجام نمیدم خیلی حالم بد میشه .. کاش میشد بدون دغدغه مالی ، میرفتم واسه خودم زندگی میکردم کاش زودتر پایان نامه م تموم میشد . ...