از سوم مرداد که آخرین اینتر رو زدم و آخرین نوشته رو منتشر کردم تا الان، خیلی اتفاقا افتاده ولی خب چیز گفتنی نبوده برای همین نوشتنم نمیومد. نمیدونم... شاید این باشه شاید بنویسیش به پای بی حوصلگی. نتایج کنکور اومد، زبان خوندن رو شروع کردم، کلاس های جدید گرفتم، فرصت های شغلی جدیدی برام پیش اومده و چند ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

خب امروزم با تمام سختی هاش تموم شد.... امروز بابام خیلی تنش روحی و جسمی داشت بخاطر مشغله فکری و کاری بابام مرد زحمت کشیه که اگر هرخیری بتونه به دیگران میرسونه.... فکر میکردم کاش پسر بودم و گوشه ای از کاراش رو برعهده میگرفتم... ولی خب نبودم دیگه... بجاش تنها کاری که کردم امید دادن و انگیزه دادن و تشک ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

احسان همیشه نگاه سردی به پدرش داشت. از همان نوجوانی، انگار پدر برایش فقط صدایی بود که دستورات را فریاد می‌زد و هیچ‌وقت نپرسید: «حالت خوبه؟» یا حتی «دوست داری چی کاره بشی؟» اما پدر هم آدمی بود درگیر زندگی. دستی پینه‌بسته، کم‌حرف، با چهره‌ای که بیشتر از لبخند، خستگی داشت . احسان فکر می‌کرد پدرش دلیل ت ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

حرف بزنیم. مسئله خاصی مد نظرم نیست. دوست دارم مثل دوست‌های قدیمی کنار هم بشینیم و حرف بزنیم یا سکوت کنیم. دلم دوباره برای نبودن تنگ شده. دوره‌های از زندگی‌م، کمرنگ شدن رو انتخاب می‌کردم. اکانت‌های شبکه‌های اجتماعی‌م رو محدود می‌کردم و میرفتم. حالا باز هم دارم به همون نقطه برمیگردم. فکر می‌کردم حالا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

از صبح که این خبر رو شنیدم هوایی شدم.. ینی میشه؟ اگه اگه وای نه زبانم لال.... ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فاصله حقوقم این ماهدنسبت به ماه قبل بیشتر از همیشه بود، تقریبا ۴۰ روز. آخرای ماه واقعا دستم خالی شده بود. و حالا دیگه دلم نمیاد خرجشون کنم. بهرحال امروز دارم میرم خرید. امیدوارم بتونم هرچی میخوامو بخرم. یه عطر خوشبو هست که مدت هاس رو مخم رفته... شوق دارم. دیشب مادرم گفت باهاش رفتارم خصمانس‌. انگار ا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دلم برای روزایی که مامانم میگفت:«تو اینارو ولش کن برو درستو بخون! تو کاری به کارای خونه نداشته باش برو درستو بخون! تو نمیخواد بیای خونه خاله بشین درستو بخون! تو نمیخواد....بشین درستو بخون! چقدر شرایط برام فراهم بود یه اتاق مجزا و ساکت و با دیوارهای نقاشی شده و کتابخونه و میز تحریر و چراغ مطالعه... م ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سلام صبحتون پر از نگاه مهربون خدا؛میدونم که خدا جونم داره میگه ای بنده ناسپاس تو تنهایی هات من رو دعوا میکنی اینجا ریاکاری میکنی اما خوب خودت میدونی که من هم یه بنده ناتوانم وقتی کم میارم پناهی جز تو ندارم پس همه غرهام سر خودت میزنم که ازم دلخور نمیشی تلافی هم نمیکنی تو ارحم الراحمین هستی ،الان خدا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ادامه انعکاس درد 1 مانی چیزی نگفت. نگاهش به عکس شکسته بود. قاب، درست از وسط صورت او ترک خورده بود. « خسته‌ام، مامان...» صدای مانی، شکسته‌تر از قاب عکس بود. مادر فقط نگاهش کرد. نه نصیحتی، نه توبیخی. تنها چشمانش پر از اشک شد و همان‌جا، در سکوتی تلخ، دستی بر موهای پسرش کشید. برای اولین بار، مانی نه عقب ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. صبح زود بیدار شده بودم، صبحانه‌ی خوبی خورده بودم، به خانه و زندگی رسیده بودم، دوره آموزشی‌ام را پیش برده بودم، اندکی مجازگَردی کرده بودم، ناهار مفیدی خورده بودم و نشسته بودم پای مدل کردن طرح‌ها و آزمایش کردنشان. اما خیلی کاری از پیش نبرده بودم که مهمان نخوانده‌ای از راه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید