به نام رب کریم روز برمیآید و غبار عبور از تن خسته دیشب را میزاید و نوید روزی تازه را میدهد الهی شکر که خوب خوابیدیم و با صدای موشک و بمب هراسان از خواب نپریدیم مرد دیشب به خانه آمده و رفته با اینکه هیچ جا مثل خانه خوب خوابش نمیبرد، حتماً دلیلی داشته یا کاری یا مشکلی پیش آمده بوده... اسمس دادم ام ...
یکهفته درگیر گرفتن داروهای مادر بودم سامانه باز نمیشد آخرش عکس نسخه کاغذی فرستادم داداش از شیراز داروهای جدید رو گرفت. تایم داروها رو مجبورم تغییر بدم شاید عوارضش کمتر روی خواب مادر تاثیر بزاره .چون واقعا شبها تا صبح میره و میاد و نه خودتش توانی براش میمونه نه مراقبش. از لحاظ جسمی وقیافه وصورت ..من ...
تقریبا 10 ساله از وقتی که برنامهنویسی رو به شکل جدی شروع کردم میگذره. تابستون 95 بود که تصمیم گرفتم از اون لحظه به بعد فقط پایتون کار کنم! امروز که تقریبا به جایی رسیدم که خودمو میتونم برنامهنویسِ خوبی بدونم و پایتون رو تدریس میکنم، سعی کردم یه زبان دیگه هم کنارش یاد بگیرم فقط جهت فان! و از اونجای ...
ادامه قبل... اینها دستهای مناند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر میگذارند و خطبهخط، قصهی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانیست از ایستادن، از ساختن، از صبر. اینها دستهاییاند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخمها را پوشاندند، ...
امروز دیدار عجیبی با مادر چ داشتم. دیشب چ ام خواست پیشش بمونم و بعد فهمیدم مادرش هم قرار هست بیاد. فکر کردم بی سروصدا میمونیم باهم اما چ برای اینکه خاله اش هم نیاد، به مادرش گفت که با من هست. تا اینجا کمی واسم خجالت آور بود اما چون قرار نبود رودررو بشیم، تونستم فورا فراموشش کنم و نادیده بگیرم. صبح ب ...
گویا خیال این وظیفه را هم به عهده دارد که قدر شناسی آدم نسبت به لحظه حال را کاهش دهد و دست به دست حسرت بدهد و با هم نگذارند تا تمام لذت آن لحظه حال که به چشم بر هم زدنی از برابرت میگذرد را دریابی. مثلا خیال کنی جای چه کسی یا کسانی در این لحظه در کنارت خالی هست، یا اگر این لحظه در مکان دیگری جریان دا ...
من هنوزم دارم واسه حرف نادرست تو سوگواری می کنم هنوزم بیدارم درحالی که فردایه عالمه کار ریخته روی سرم درحالی که امروز بالای 8 ساعت کارکردم الان باید خواب باشم اما بیدارم... وچشمام از درد می سوزه... به قول چاووشی جان من از تو سخت دلگیرم تو ازکه سخت بیزاری... ...
نمیدونم چندمین بار شد که وحید موسوی گف: " د کنج ای دل قایمی، سرِ مگو رازِ منی.." میون تاریکی و روشنایی ای که نقش پنجره رو روی قالی انداخته، خوابی که به چشم نمیاد و اوقاتی که تلخه.. منتظرم ولی نمیدونم منتظرِ چی ناراحتم ولی نمیدونم ناراحتِ چی خیلی بی ربط: من تاریخ ها و اتفاقات و آدمها رو خوب یادم میم ...
بعد ی روز خیلی طولانی و پیچیده بالاخره به بالشت رسیدم... آخ جوووون + خدایا میشه امشب پسر کمتر بیدار شه و گریه کنه؟ + نه واقعا تو داستان زندگی خودم که نقش اصلی هم هستم و ستاره داستانم هستم دارم خوووب نقشم رو بازینمی کنم. یعنی چی این مسخره بازی؟ یا یه هدفی داری یا نداری؟ اگه داری مثل آدم متعهد باش. ...
دستانش کتابی بیصدا بودند؛ هر چینش، فصلی از زندگی که تنها خودش خوانده بود. مانا/1402 بزودی..... ...