چرا کسی جایی که باید حرف نمیزند. حرف بزنید بابا جان من. یک چیزی بگویید. اصلا بیایید بگویید اینقدر چرند نگو. بیایید بگویید قبل از حرف زدن دو دقیقه فکر کن. بیایید دهن کج کنید، ادایم را دربیاورید و بگویید: چیرا کیسی حیرف نیمیزنه!! اما یک چیزی بگویید آخر. بیایید گفت و گو کنیم. من بگویم، تو بشنوی. تو جو ...
همسر آدم یهویه یهو تصمیم میگیره آدم لحظه اس...کل خانواده اش همینه .. و بین خانواده اش همسر خیلی متعادل تره.. من کاری به خوبی و بديش ندارم... ولی برای من خیلی خوبه... انعطاف بهم میده... بهم یاد میده همه چی برنامه ریزی نیست...قرار نیست به همه اهدافت برسی...گاهی اصن نباید برنامه داشت... زندگی کردن ...
اتاق جدیدم روبروی نمازخانه است و هر روز یک ملا می آید و در قبال پول، پیشنماز تعدادی همکار اسکل می شود که خوشبخانه شمارشان به پنج تا هم نمی رسد.سه تا هستند معمولا.بعد اتفافی که دیروز افتاد این بود که به دستور ملا یکی از آن اسکل ها آمد و پنکه اتاق ما را که حکم دستیار کولرها را دارد برداشت برد تا در آن ...
حالا که پسر رو پام خوابه و روی زمین نمیخوابه و حالت تهوع و سردرد خستگی داره می کشتم خواستم امشب اینم بنویسم: من این چند مدت همش خاطرات این چهار سال زندگی مشترک مرور میشه تو ذهنم قبلا حرف ها و عیب ها پدر شوهرم و دیگران تو ذهنم پلی میشد ولی این مدت خودم رو دارم می بینم... منم کم مقصر نبودم... و خداروش ...
خیلی حرف هامونده بنویسم ولی سکوت کنم بهتره... این جنس نگرانی با تمام نگرانی هایی که قبلا داشتم فرق داره... ولی من درتصوراتم همه چیز رو حل شده دیدم... کاش اون قسمت مغزم که میشه اگه نشد چی خفه بشه🤐 ...
امروز اولین روزی بود که برنامه نویسی رو به شکل حضوری درس دادم! تجربه خوبی بود که کارِ تراپیستم بود. اولش میترسیدم انجامش بدم. چند بار خواستم زنگ بزنم به تراپیستم بگم کنسل بکنه. میترسیدم از کافی نبودن، از نتونستن، از ارتباط گرفتن با آدمایی که صد درجه زندگی بهتری از من دارن. اما امروز لپتاپ 5 میلیون ...
بسم الله الرحمن الرحیم اینجا برام حس مبل راحتی داره که بعد از یه روز سخت کاری با چالش های بزرگ و کوچیک با یه ظاهر فوق معمولی و بیژامه روش لم میدی و استراحت میکنی... ...
خرمشهر بوی خاک سوخته میداد. مجید، برادر بزرگتر، در میان ویرانهها و صدای گلوله، دنبال تکهای امید میگشت. نوجوانی بیستویکساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشمهایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بیسیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بیسیم ...
دیروز حرف از بلاگفام شد. قرار بود دیگه به چ چیزی از بلاگفام نشون ندم. اما دیروز یکم خل بازی دراوردم و یه چیزی نشونش دادم. یکی دو روز قبل نوتیف پیام ب اومده بود رو گوشیم و میدونستم که چ دیده اما اون لحظه نخواست هیچ واکنشی نشون بده. دیشب درمورد ب ازم پرسید. دلم نمیخواست چیزی بگم. میخواستم فرار کنم. هم ...
روی تک مبل خانه بابا نشسته ام مادر ناهارش را خورده نمازش رو خونده داروهایش رو دادم و الان آرووم روی تخت خوابیده ،دیشب در کمال ناباوری فقط ۱بار بلند شد و تا صبح خوابید اما من خوابم نبرد شاید نفس حق خواننده ای دیشب برایمان آرامش رو ارزوکرده بود که خداوند اجابتش نمود. همسر کل تعطیلات آخر هفته را شب و ر ...