باران میبارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطرههایی نگاه میکرد که بیوقفه فرو میریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش . او آمده بود. بعد از سالها . چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو ... » نگاهش کرد، بیحس، بیکلام . گفت: «هیچ . » لبخندی تلخ نشست بر لبهای زن . پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودنها، از ...
یه ۲۴ساعت تقریبا خیلی سخت رو با مادر سپری کردم بیشتر ازآنکه دلم برای خودم بسوزد دلم برای مادرم میسوزه انگار قرار نیست در زندگی مادر آرامش باشد شاید مقرر نیست که این دنیا به کام مادر باشد .مادرم مثل کودکی نوپا میترسد گریه می کند و من زورم به هیچی نمیرسد دلم میخواست یک نفر درکم کند که مادر نیاز به آ ...
امشب حرفامو زدم بهش! با تمام وجودم سعی کردم منطقی حرف بزنم و از قدرت نفوذم برای تسخیرش استفاده کنم! من خیلی خوب میتونم حرف بزنم و ادمارو متقاعد کنم!( تعریف از خود نباشه) بهش گفتم که چقدر حساسم... بهش گفتم که من این موارد رو از اخلاق و خصوصیات اقایون میدونم اگر اشتباه بود یا کم و زیاد بهم بگو! بعد شن ...
اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم كه زندگی یک جورایی سخته. یعنی به شكل گریزناپذیری سخته و این ربطی به جایی كه هستی و جوری كه زندگی میكنی نداره. من بهش میگم اصل بقای سختی . یعنی سختی از شكلی به شكل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه. برای همین هم توی یک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی كه هیچ كی به هی ...
تبعید از قلعه؛ حرکت برای اهداف؛ کتابی مرموز در کوله پشتی؛ ترس از آغاز؛ قبول شکست؟؛ دردناکتر از هزار شکست!؛ هشدار؛ هیولای جدید؟؛ دروغگویی بهتر؟ ...
بسم الله ۱- فردا اجازه میدم پسر خودش غذا بخوره بریزه بپاشه و لمس کنه ۲- فردا کمتر منعش میکنم بجاش فضای امن تری رو درست میکنم که آزادانه بازی کنه بدون اینکه بترسم از آسیب دیدنش ان شالله به امید خدا + فاطمه یه پیام پر از مهر داد که خدایی حالمو خوب کرد و شاید چندین مرتبه از روش خوندم رفیقمه رفیقم + پسر ...
فکر کنم جدی جدی دارم ب سیگار وابسته میشم اما قسمت جالب قضیه اینه که معمولا آدمای دیگه وقتی ب سیگار اعتیاد پیدا میکنن و نمیشکن سردرد میشن یا مثلا کلافه میشن اما من وقتی نمیکشم دل دررررد وحشتناک میگیرم ... عجیبن غریبا! پ. ن : ب من سرکار حق آنکالی نمیدن ، اما بیشتر از بچه های دیگه در تایم غیر کاری بهم ...
خستگی از سر و کولم میباره ... بند بند وجودم خسته اس خسته ام از اینکه صبح پا میشم درحال کار کردن و نگه داری بچه ام تا شب... وقتی خونه مامانمم بودم خسته بودم اما میفهمیدم دارم چیکار میکنم..میفهمیدم این خستگی بابت چیه..میفهمیدم که خستگیم با ارزشه الان فقط زمان میبره بدون اینکه بدونم چجوری گذشته روز ...
یک هفته نبودنم را بسیار دوست داشتم. نبودنم را به خودم یادآور شدم. مهمترین چیزی که در این هفته فهمیدم این است که آدمی باید روابط بسازد و خودش را در یک رابطه محدود نسازد. تولدم را دوست داشتم و راستش فکر میکردم حالا که از یک رابطه دوست داشتنی بیرون آمدهام شاید تولدم کمی برایم غمانگیز باشد. این گونه ...
دیروز پنجمین سالگرد آغاز زندگی مشترکمون بود و من متعجب از اینکه چقدددد داره زود میگذره ... این حجم از زود گذشتن دیگه داره غیرطبیعی میشه. ولی بخوام رابطه مون رو ارزیابی کنم خدا رو صد هزاااار مرتبه شکر که ب نسبت پنج سال پیش خیلی پیشرفت کرده، علاقه مون ب هم تو این چند وقت اخیر خیلی بیشتر شده و شاهین ...