Forwarded From من ِآشفته (Arefeh Hajhosseini)عصر ارام پنج شنبه ست.خانه تمیز است.دوتا گلدانم را با گل های زرد کمرنگ و ارغوانی پر کرده ام و یکی را وسط میز گرد شیشه ای اشپزخانه و دیگری را روی میز چهارگوش هال گذاشته ام.برای قهوه سازم که بعد از پنج سال دوباره به راهش انداخته ام امروز قهوه ی دانه خریده ا ...
*به چشمان مادرم* در مترو نشستهای. سرِ خستهات را به شیشه تکیه دادهای و صدای ریتمدار قطار مثل لالایی عمل میکند. چشمانت بسته میشوند. خوابت میبَرد. وقتی چشم باز میکنی، ایستگاهی ناشناس روبهرویت است. نه تابلویی، نه آگهیای، نه حتی صدای هشدارِ درهای بستهشونده. بلند میشوی، گیج و خوابآلود، پا به ...
ما آدمها، گاهی شبیه پرندهای هستیم که نه یادش مانده پرواز چطور بود، نه باورش میشود که هنوز بال دارد. گاهی شبیه چای سردشدهای که کسی دیگر نمیخواهدش، اما خودش هنوز طعم محبت را در جان دارد. آدمیزاد، موجود عجیبیست — همزمان هم در جستوجوی نوازش است و هم از نزدیکترین دستها میترسد. کودکی را در آغو ...
هر روز از کنار جمعیت عبور میکنم و تماشاگر افرادی هستم که گویی استاد زندگیاند؛ در هنر لبخند زدن، در سکوتکردن و حتی در دل نبستن. اما من، همیشه جایی از مسیرم ناقص است. هنگام لبخند، بغض در گلویم حلقه میزند و هنگامی که باید سکوت کنم، تمام اندوههایم را آشکار میسازم . بارها مقابل آیینه ایستادهام و ب ...
Forwarded From November 25thدر دهه بیست زندگی، فکر میکردم و عملا ایمان داشتم که به هر قیمتی شده، رویایم؛ هر رویایی از عشق و آرزو و جاه را نباید رها کنم. یک الگویی هم داشتم، دختری هم سن و سال خودم که از دید من معشوقه رویایی ترین رابطه عاشقانه قرن ما بود، یک جمله ای را جایی به نقل قول نوشته بود که: Do ...
میدونی، مهربونی فقط یه کلمه قشنگ نیس؛ مثِ پلیه که دل آدمارو به هم وصل میکنه. ولی سخته وقتی دستایی که به سمتت میاد، به جای گرفتن دستت، ولت میکنن و میرن. با این حال، بازم دلت نمیاد نامهربون باشی، حتی وقتی دنیا سرد و بیرحم میشه. تو مثِ یه چراغی که توی تاریکی میدرخشه، حتی اگه هیچکس قدرشو ندونه. ما ...
تو هر جا که میری، رد پای مهربانی میذاری؛ حتی اگر کسی متوجه اون نشه. این رد پاها شاید کوچیک باشن، اما جهان را به مکانی بهتر تبدیل میکنن. شاید تو قهرمان بزرگ داستانها نباشی، اما برای کسی که نیازمنده، تو همهی دنیا هستی. مانا/1404 ...
مادرش عکس را بوسید، مثل همیشه . در قاب کوچک، چشمان پسر هنوز میخندید . بیست سال بود که جنازهاش را پس نداده بودند . مانا/89 ...
باران میبارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطرههایی نگاه میکرد که بیوقفه فرو میریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش . او آمده بود. بعد از سالها . چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو ... » نگاهش کرد، بیحس، بیکلام . گفت: «هیچ . » لبخندی تلخ نشست بر لبهای زن . پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودنها، از ...
ساعت دهونیم بود. آسمان شهر مثل صفحهای سیاه با نقطهچینهای نورانی. لیلا، گل یاس خشک کرده را لای دفتر خاطراتش گذاشت. قرارشان سر پیچ خیابان سعدی بود، درست روبهروی درخت نارون، کنار چراغقدیمی. صدای کفشهای مرد روی سنگفرش آمد. مثل صدای آمدن بهار. او گفت: «اگه یاس هنوز بوی تو رو بده، برمیگردم...» ل ...