بعضی آدمها، نه که نخواهند... نمیتوانند. انگار عقلشان هرگز از خوابِ کودکی بیدار نمیشود. نه زمان، نه تجربه، نه زخم… هیچچیز آنها را بزرگ نمیکند. پیر میشوند، ولی عاقل نه. حرف میزنند، اما نمیفهمند. دوست دارند، اما بلد نیستند دوست داشتن را بیصدا، بیمنت، بیخودخواهی… این آدمها، توی هر جمعی که ...
او چیزی نگفت. فقط چای آورد . همانقدر که تلخ بود، گرم هم بود . بعضی دوستت دارمها، در فنجان پنهاناند . مانا/1404 ...
نخست دشمن بود . ولی صدای گریهی بچه را که شنید، زانو زد . انسان، گاهی دلش جلوتر از مرزهاست . مانا/1404 ...
کودکی پشت شیشه ایستاده . چشمانش باران را گریه میکنند . هیچکس صدایش را نمیشنود، جز دیوار . مانا/1404 ...
چرا باید صبوری را صبوری کرد! چگونه گریه کنم، گریه ام خنده دار است! تقدیر را می توان در پیشانیم ببینی؟ مانا ...
آینه امروز به طعنه، دخترک مو سیاه دیروز را به رخم کشید! صادق باشیم حداقل با خودمان! عجیب است، سن بالا میرود، دردهای هوار می کشند! مانا ...
مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدمزنان میان سایهها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود . دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیکتاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی میشنید؛ صدای عشقی گمش ...
آدمهای فضول، مثل سایههایی هستند که پشت هر در و پنجره میچرخند و بدون دعوت وارد زندگیها میشوند. آنها قضاوت میکنند، شایعه میسازند و بیاجازه به دلها دست میزنند. این آدمها نه تنها نمیفهمند که هر کسی حق دارد زندگیاش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بیجا، زخمهای پنهان را عمیقتر میکنند. زندگی ...
صبحها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورقزدن کتابها شروع میشود. تو از کنار پنجرهی آن کتابخانهی قدیمی رد میشوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت مینشیند و گاهی چشمش میافتد به تو. اسمش را نمیدانی، اما نگاهش شبیه داستانهاییست که هیچوقت تمام نمیشوند . اولینباریست که جرئت میکنی وار ...
سیر که باشی، نمیخوای همه بفهمن کجا رفتی، چی خریدی، قیمت لباست چند هست. سیر که باشی، لازم نیست موبایلتو ده بار بذاری روی میز تا همه ببینن چی داری. آدم سیر دنبال تأیید دیگران نمیگرده؛ چون خودش رو میشناسه و از درون پُره. بعضیا پُر از خالیان؛ ظاهرشون برق میزنه ولی عقل تهکشیده. با یه تیکه پارچهی م ...