گاهی در شلوغی و هیاهوی شهر، ردپایی از مهربانی پیدا میشود که همه چیز را آرام میکند . یک دست کمک، یک نگاه پرمحبت، یک لبخند ساده، همه و همه مثل چراغی کوچک میدرخشند . این ردپاها دیده نمیشوند، اما اثرشان پایدار است . انسانها گاهی فراموش میکنند که یک حرکت کوچک میتواند زندگی کسی را تغییر دهد . ردپای ...
شهر پر از صداست، اما گاهی سکوتی عمیق روی همه چیز سایه میافکند . میگذری از کنار آدمها، ولی نگاهشان چیزی نمیگوید؛ درد و خستگی در چهرههایشان پنهان است . کسی نمیبیند و کسی نمیشنود، انگار همه چیز معمولی است، اما دلها پر از فریادهای بیصداست . این سکوت، گاهی بیرحم است، اما گاهی هم پناه است؛ فرصتی ...
آن شرلی باز به مزرعه کاتبرت برگشته... خیلی دلم برای متن های دست و پا شکسته ای که کلی هم وقت روشون میذاشتم تنگ شده... گوش شیطون کر لپتاپ که بگیرم بیشتر مینویسم..:))) ...
قسمت 3 : سکوتی که حکم شد صبحِ جلسه دوم دادگاه، هوا بوی سردی میداد؛ همان سردیِ اتاقهای اداری و راهروهای طولانی که انگار هر قدم آدم را از خودش دورتر میکند. سِوْدا را از پشت دری آهنی بیرون آوردند؛ با همان روسری رنگپریده، با همان چهره خسته، و با همان دستهایی که حتی برای دفاع از خودش لرز نداشت. پاها ...
قسمت 2 : خانهای که بوی سایه میداد صبح بازداشت مثل یک کابوس طولانی در ذهن سِوْدا میچرخید؛ اما اینبار کابوسی نبود که با تکان خوردن بیدار شود. همهچیز واقعی بود؛ از بوی نمِ سلول گرفته تا نور زرد چراغهای راهرویی که انگار هیچوقت خاموش نمیشد. دنیا برای سِوْدا تبدیل شده بود به اتاقی سرد، نمور و دیوا ...
قسمت 1 : آنسوی سکوتِ صبحِ سرد باد سرد از لای درزهای پنجرهی چوبی اتاق میگذشت و به گوشههای پتو میچسبید. هوا هنوز روشن نشده بود و چراغِ کمجانِ کوچه از پشت شیشهی مات، لکهای زرد روی دیوار میانداخت. سِوْدا از همان پشت تاریکی چشم باز کرد؛ نه از خواب پریده بود، نه رؤیا دیده بود، فقط جسمی که سالها ...
بعضیها بیدلیل خوبند، انگار تافتهی جدا بافته شدهاند؛ انگار تمام دنیا را در محبت کردن و مهربانی میبینند و تمام غمهای درونشان را میخورند، غافل از اینکه روحشان دارد پژمرده میشود . این آدمها، هیچوقت یاد نگرفتند برای دل خودشان هم دستی بکشند، یا دردی را بلند بگویند . تمام عمرشان را با سکوت، با «ع ...
چیزی حدود بیست روز از رفتن به دانشگاه میگذره و از اون زمان این دومین باریه که اومدم خونه. اول تو فکر بودم غر بزنم یکم خودمو خالی کنم، اما بعدش دیدم ارزششو نداره پس ترجیح میدم چیزایی رو بگم که گفتن شون قشنگه... عضو گروه تئاتر شدم...(البته با یکمی عذاب) دوستای جدید هم فرکانس با خودم پیدا کردم که فکر ...
گاهی بیآنکه بفهمی چرا، دلت میگیرد؛ درست وسط هوای خنک شمال، وقتی برگها آرام سقوط میکنند، کلاغان میخوانند و باد بوی دوری را با خودش میآورد . پاییز که میرسد، دل آدم کمی خیستر میشود؛ انگار چیزی در عمق جان، از دست رفته باشد و هنوز اسمش را ندانی . همین بیدلیلی، همین مبهمی، زیباییِ غمِ پاییز است؛ ...
دلگرفتگیهای پاییز چیز عجیبیاند جانِ من . هیچوقت کامل نمیفهمی از کجا میآیند؛ یکهو وسط بوی نمِ خاک، صدای باد لای برگهای زرد، یا حتی یک خاطره ٔ نصفهنیمه که از گوشهی ذهنت رد میشود … دل آرام میگیرد، میلرزد، و مینشیند پایین . گاهی این غمهای بیدلیل، دلیلشان این است که دل تو زیادی لطیف است . ...