Forwarded From یک حبه ابریه جایی اواخر رمانِ "فرانی و زویی"، زویی به خواهرش فرانی می‌گه: برات مهم نباشه که مردم در مورد بازی که می‌کنی چه فکری می‌کنن. تو برای اون خانم چاقه خوب بازی کن.در حقیقت "خانم چاقه" یک شخصیت مجازیه که وجود نداره. خواهر برادرای خانواده گِلَس یاد گرفتن کارها رو به بهترین نحو ان ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

Forwarded From تهرانه خانمدوستش داشتم. مثل پیراهنی که مرگش در آن اتفاق افتاده بود. مثل شنیدن صدای مسواک زدن کسی در خانه‌ای که تنها زندگی میکنی. شبیه انتهای باغ فردوس، مثل شعری که میگفت :وقتی همه مرا به کوبیدن درهایی که می بستم می شناختند، من دستم را برای بسته شدن درب خانه‌ی تو لای در گذاشتم. مثل دیو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صدای زنگ موبایلش که در جیب مانتوی خاکستری می‌لرزید، مثل نیشتری بود بر لحظه‌ای که داشت به خیابان خیره می‌شد. پیام بود. از طرف همان مدیری که دیروز وعده داده بود: ـ رزومه‌ت عالیه. دنبال یه نفر دقیق و بااخلاق مثل تو می‌گردیم. ولی حالا فقط یک جمله نوشته بود: ـ متأسفیم، فرد دیگری انتخاب شد. سمانه لبخند زد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دنیا برای همه ساخته شده، نه فقط برای من و تو. خورشید اگر فقط بر یک خانه می‌تابید، معنای زندگی فرو می‌ریخت. پس چرا بعضی‌ها گمان می‌کنند همه چیز باید برای خودشان باشد؟ خودخواهی، نرده‌ای نامرئی‌ست که آدم را از دیگران جدا می‌کند. کسی که تنها خودش را می‌بیند، حتی اگر به قله برسد، در تنهایی سقوط می‌کند. ج ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سکوت هم گاهی حرف‌های زیادی دارد . گاهی بیشتر از هزار کلمه می‌گوید، دل را می‌شوید و آرام می‌کند . در دلِ سکوت، می‌توان فهمید چه چیزی مهم است، چه چیزی بی‌ارزش، و چه چیزی باید رها شود . اگر یاد بگیری به سکوت گوش دهی، دنیا کمی لطیف‌تر و مهربان‌تر می‌شود . 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بسیاری از صداها شنیده نمی‌شوند، نه به خاطر ضعف آن‌ها، بلکه به خاطر دیوارهای بلند ناعادلتی و بی‌تفاوتی هر فریادی که بی‌پاسخ می‌ماند، زخمی است بر روح آدم . اما اگر همدلی کنیم، اگر گوش بسپاریم، شاید روزی برسد که هیچ فریادی بی‌پاسخ نماند . 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

قسمت پنجم: پایانِ ناتمام چند روز بعد، کوچه پر از همهمه شد. خانواده‌ی آرمان می‌خواستند جایی دیگر بروند. گندم وقتی خبر را شنید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. باورش نمی‌شد همه‌چیز این‌قدر زود و ناگهانی فرو بریزد. آن روز، از پشت پرده دید که کارگرها وسایل خانه‌ی روبه‌رویی را توی کامیون می‌گذارند. دلش می‌خ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

قسمت چهارم: انتخاب‌های دشوار هفته‌ها گذشت. زمستان آرام آرام خودش را به کوچه‌ها رسانده بود. باران جایش را به برف‌های نرم داده بود و سرمای تیز، پنجره‌ها را یخ‌زده می‌کرد. برای گندم، روزها کند می‌گذشتند. هر دیدار کوتاه با آرمان، مثل جرعه‌ای آب در بیابان بود، اما همان‌قدر هم ترسناک . عصری سرد، وقتی گندم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

قسمت سوم: دیوارها و رازها بعد از آن عصر بارانی، همه‌چیز برای گندم رنگ دیگری پیدا کرده بود. انگار کوچه، دیوارها و حتی صدای باران هم به راز او و آرمان آگاه بودند. هر بار که از کنار پنجره می‌گذشت، قلبش بی‌اختیار تندتر می‌زد. بوسه‌ی کوتاه و لرزان هنوز روی گونه‌اش نفس می‌کشید، مثل ردّی که هیچ بارانی نتوا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

قسمت دوم: اولین جرقه روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند، اما برای گندم هر روز معنای تازه‌ای پیدا می‌کرد. صبح‌ها وقتی از پنجره رو به حیاط‌شان به بیرون نگاه می‌کرد، چشم‌هایش بی‌اختیار دنبال آرمان می‌گشت؛ گاهی میان برگ‌های خیس درختی که حیاط همسایه را پوشانده بود، سایه‌ای از او را می‌دید و همان کافی بود تا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید