اشکی خوبه که بی سر صدا و بدون زور و ضرب بزنه بیرون اشکی که غافلگیرت کنه، که برای چشم و ابروی کسی باشه که زنده تر از خودته، ندیدیش اما کتاب خاطراتش رو از زاویه زنش می خونی کتاب نوشته ان و بار دوم ایثار کرده ان بار اول وقتی هشت سال زیر بمب زندگی کردند که از جبهه مراقبت کنن بار دوم وقتی از اون همه ترس ...
یه دوره ای تو زندگیم که همه بودن جز تو،وقتی در مورد تو صحبت میکردم و اینکه هنوز مثل روزای اول درگیرتم با توجه به فاصله طولانی ای که شکل گرفته بود همه میگفتن این ماجرارو برای خودت تموم کن اون آدم تموم شده برای تو و خب از تو چه پنهون چند سالی هم حرفاشونو باور کردم و چند باری هم تلاش کردم که جاتو پر کن ...
بگم دوست دارم یا خودت میدونی؟ ...
یکی از دوستام با یک آقایی دوست شده که از نظر من ردفلگ خالصه و گمانم نظر خودشم همینه. اینا چنند روز پیش دعواشون شد و امروز داشت تعریف کرد، منم به خیال این که دیگه هیچ وقت نمیره سمت این یارو گفتم: اگر خواستی بهش دوباره پیام بدی، بگو منم برم به آقای ح پیام بدم. همراه باشیم. یکهو برگشت گفت: پیام دادم. پ ...
امروز که بیدار شدم فهمیدم خواستههام از دنیا داره متفاوت میشه. دارم به چیزهای بزرگتر و آرزوهای بیشتر فکر میکنم. نه این که خواستهها توی ذهنم نبودن، نه ولی انگار همیشه پشت هزاران چیز دیگه گم میشدن و حالا دارم فکر میکنم بعضی چیزها رو میخوام و برای خواستن باید تلاش کنم، بجنگم و از مسیر لذت ببرم. حت ...
من همینجا مینشینم مهناز براتی دختر که در آغوش پدر گریه کرده بود، با دستمال کاغذی بینیاش را پاک میکند و آن را میچپاند توی جیب شلوارش. پدر بعد از دلداریدادن به دخترش، میگوید: «اگه زود گلا رو آوردن و کارا روبهراه بود میآم دنبالت.» بعد از راهی شدن پدر، دختر لباسهای توی کمد مادر را تندتند و دان ...
پریشب احساس کردم گلو درد خفیفی دارم و انکارش کردم. فرداش که بیدار شدم ناکار شده بودم. چشم درد و سردرد شدیدی داشتم و گلو دردیی که امانم رو بریده بود. توی این موقعیت بدترین اتفاق این بود که مریض بشم. خیلی عقب افتادم و واقعا حس بدی دارم. الان دیگه کلا حس بدی دارم، حس نرسیدن، کم کاری و ناکافی بودن. اما ...
هیچ چیز ساده نیست ولی تشویق می کنند همه چیز ساده برگزار شود. فعلا دور، دور ساده سازی است. من هم فکر می کردم ساده باشد ولی او تقریبا گریه می کرد و می گفت ساده نیست. یک بعداز مدرسه ی خلوت و فارغ بود، من بودم، او بود، حیاط مدرسه و چقدر هم که درندشت. و جیپ کهنه مدیر اسبق مدرسه، توی حیاط خلوت خاک می خو ...
سووشون سیمین دانشور رو که تموم کردم، احساس کردم هیچوقت نیازی نیست من یک رمان بنویسم. آخه همه حرفا رو سیمین زده و تازه شاید هیچوقت نتونم! چون مثل سیمین قوت قلم ندارم! اما پیرنگ داستان سووشون و سیر تحول شخصیت سووشون، حتی از قوت قلم سیمین برام بیشتر حاکی از نبوغش بود. دو مکان، زندان و دارالمجانی ...
پر از خشم و کینه بودم حتی چند دقیقه اول مکالممون هم خودت نصف غرامو شنیدی ولی خب آخر مکالمه یه لحظه لبخند از رو لبم نرفت کنار و این همون چیزیه که نمیتونم توضیحش بدم این همون فوت کوزه گریته که باعث شده من نصف عمرمو اسیرت باشم من کنار تو خوشبخت ترینم هرچقدرم که دور باشیم از هم حالا بزار هرکی هرچی میخوا ...