امروز اول شهریور روز بزرگداشت فیلسوف و حکیم ایرانی، شیخالرئیس ابوعلی سینا است. ابوعلی سینا دانشمند، فیلسوف و پزشکی بزرگی بود که تا سالها ی سال کتاب قانونش در کشورهای مختلف در دانشگاه تدریس میشد.ابوعلی سینا نماد تمدنی بود که علم ودین راباهم جمع کرده بود. ابنسینا و ارتباطش با امروز ما: امروز ملاحظ ...
چون گودرت نوشتن پیدا کردهایم فقط خواستیم اعلام حضور کنیم! الان هم حال میکنیم که اول شخص جمع بنویسیم. منطقی هم هست، چون این همه کمال و جمال و جلال و جبروت و ابهت و شکوه و معرفت و شناخت و درک و فهم و آگاهی و عقل و وحی (کیبوردم دیگر پیشنهاد خوبی نمیدهد) و ... که در یک آدم جمع نمیشود! میشود؟ ...
از دیروز کم انرژی شده ام و بی حالم. دلم گرفته است و سعی دارم خودم را جمع و جور کنم. کمی سخت است. نمیدانم چرا پیاماس این ماه این گونه مرا از پا در آوردهاست. دلم میخواهد شانهای پیدا کنم و سر روی آن بگذارم، شاید گریه هم نکنم ولی امن بودنش را احساس کنم و آرامشش را جذب کنم. کمکم روند درس خواندنم دا ...
از این پس، هر از گاهی داستانهایی به قلم اعضای کارگاه داستاننویسیام در این وبلاگ منتشر خواهد شد. هدفهای چندگانهای را از این کار دنبال میکنم که برخی از مهمترینشان به قرار زیرند: اکثر کسانی که در کارگاههای داستاننویسی شرکت میکنند، از دشواری انتشار داستانهایشان شِکوه دارند. به گفتهی آنها، ...
قشنگتر میشد اگه هر روز صبح چشمام رو به چشمات باز میشد ...
مرداد خانم چشمکی زد و رفت.مرداد خانم بهم گفته بود میمونه پیشم، ولی دروغ گفته بود. اونم از اون بیوفاهاست؛ اونایی که با یک ناز و ادا مییان و با یک چشمک ولت میکنند.آره خلاصه، نشسته بودم توی خیابانِ سال، داشتم روی ماه مرداد خانمو نگاه میکردم. گفتش: «چمدونم برداشتم، میخوام برم.»گفتم: «کجا؟»گفت: «هم ...
غروب آخرین روز مرداد ، زیر درخت گردو و با صدای معین که میخوند: "سفر کردم که از یادم بری ، دیدمنمیشه" نسیم خنکی که از لابلای درختا میوزید، خبر از نفسهایِ آخر تابستان میداد... ...
در کنار بقیع نایستادم، ولی میدانم اگر بایستم چه حسی پیدا میکنم؛ حس غربت... فقط غربت! غربتم هم اندازه دارد.حرم که نیست... که بماند؛ اگر یک سنگنوشته هم بود ما راضی بودیم. نه، اصلاً از آن بدتر؛ از پشت نرده، از کنارشان هم ما را منع میکنند. مگر ما چه خواستیم؟در شهرمان یا روستایمان که بودیم، سر مزار پ ...
توی یکی از پست های قبل احساس ناکافی بودن می کردم. واقعا هم همه چیز به هم پیچیده بوده بود. اعصابم به شدت خراب بود. چند روز که گذشت و آرام شدم نشستم با خودم فکر کردم و گفتم خب مشکل چیه؟ اولین مشکل این بود که من زیاد میخوابیدم! هر جور هم که میخواستم تقصیر دارو نندازم نمیشد. یعنی چرا میشد و مقاومت میکرد ...
راستش هی آمدیم بنویسیم، دیدیم اتفاق خاصی نیفتاده، ننوشتیم. ...