دلم برای زن همسایه میسوزه! زمانی که ۲۵ سالش بوده همسرش مریض میشه و فوت میکنه و با دوتا بچه میمونه! با سبزی پاک کردن اموراتشونو به سختی میگذرونده! بچه ها بزرگ میشن و ازدواج میکنند! حالا مامان دیگه اون دختر جوون داغ دیده نیست! ۵۴ سالشه، تنها خونه ای که از همسرش براشون مونده و ارزش چندانی نداشته میفروش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فردا ان شاء الله قراره نذری هامون بپزم داستان از اونجا شروع شده که : بابا تو کارخونه آسیب جدی می بینه طوری که پزشک ها ناامید شدن و گفتن باید پای پدرم قطع بشه مادرم نذر می کنه شوهرش خوب بشه نذری بده و وقتی خوب شد بیاد امام رضا... وخب پدرمن با چنتا عمل سخت خوب میشه و سالها بعد میریم مشهد.. و از اون سا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

شش ماه از ۲۷ سالگی ام گذشته؛ فکر میکنم ۶ ماه پیش رو با سرعت خیلی بیشتری بگذرد و وقتی چشم باز کنم و به خودم بیایم بی هوا به ۲۸ سالگی رسیده باشم ... راستی هنوز هم دریا نرفته ام ؛ اصلا هیچ تصوری درموردش ندارم .. تا حالا هیچ وقت شمال نرفته ام ؛ بوی جنگل را حس نکرده ام ؛ توی غروب به تماشای موج دریا نرفته ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

مامان دلم برای همه چیز تنگ شده،برای همون روزای به ظاهر تکراری،روزی نیست که دلتنگت نباشم ولی غمم رو پنهان میکنم،با هر چیزی سعی میکنم فکرم رو مشغول کنم چه درس خوندن باشه چه سریال دیدن ولی همشون موقتین،وقتی رفتی من خیلی تنها شدم،چقدر روزای خوبی بود چرا باید هر روز و هر روز گذشته رو به خاطر بیارم،و از د ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چهار ساعت است آب رفته است.قبل از آن دوساعت برق رفته بود و من منتظر بودم برق بیاید تا برای خودم چای دم کنم.برق که آمد.آب رفت.در نتیجه رویای من برای دم کردن چای به سرنوشت باقی رویاها پیوست و من الان شش ساعت است تشنه هستم.تا قبل از اینکه دقیقا دو ساعت از قطعی آب بگذرد امیدوار بودم آب بیاید و چون نیامد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

میخوام یه خاطره در این مورد که چرا من تفریح دوست ندارم تعریف کنم! من سه تا دایی دارم، که کوچیکترینش همیشه دلش میخواست که بهم خوش بگذره. یکم مهربون‌تر بود! یا به اصطلاح خودم یکم زنده تر بود! حالا چرا از بود استفاده میکنم؟ هنوزم هستن، ولی اون صفات رو خبر ندارم دیگه... بگذریم... یه روز که من 10-11 سالم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

"از اینجا یه راست میری یامی لند و یه بستنی با تمام تزئیناتش میخری و میخوری بعد میری خونه" من، توی خیابون رو به روی یامی لند واستادم و دارم بهش نگاه میکنم در حالی که این حرف خانم دکتر هی تو سرم میپیچه. یهو صدام میزنه میگه چرا نمیری؟ برمیگردم ببینم یعنی داره نگام میکنه؟ نه امکان نداره از طبقه 300 ام م ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

احساس تلف شدن دارم! حس میکنم خیلی انرژی دارم ولی نمیتونم تخلیه کنم! همسرم دقیقا مخالف منه، اروم یکنواخت و میشه گفت بی انرژی و این دقیقا نقطه ی اختلافمونه! من خیلی هیجانی ام مثل یه دختر بچه برونگرا و خیلی احساساتی، همش دوست دارم حرکت کنم رو به جلو از هر نظر درس، کار، اشپزی، خیاطی و... برای همه چی انر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشه‌ی اتاق، سایه‌های بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکم‌تر پیچید و زمزمه کرد : ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته . کودک، سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صبح تو مسیر شرکت فقط یه آهنگ گوش دادم. یه آهنگ لری. "کنار غریوم" متوجه نمیشم دقیقا چی میگه ولی دست میکشید روی خراشیدگی های روحم. کل مسیر گریه کردم. حتی الآن هم چشمام خیسه. حتی دیشب هم گریه کردم. برای بار دوم فیلم زن و بچه رو دیدم و سعی کردم حس و حال کارکتر اصلی رو لمس کنم. فیلم خیلی قشنگیه بنظرم و م ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید