بودن آدمها همیشه اتفاقی نیست. بعضیها دلشان را به بودنتان گره زدهاند، نه به نیاز، نه به عادت، بلکه به دوست داشتن. کنار شما ماندهاند، با تمام خستگیها، سکوتها، بیتوجهیها. اما ماندن هم ظرفیتی دارد. آدمی که مدام نادیده گرفته شود، یک روز بیصدا میرود. نه چون قهر کرده، چون تمام شده… ته کشیده. آدم ...
در حرج و مرج این دنیای شلوغ، ما بین هر چیزی که به قول مردم این زمانه "مد" و "ترند" میشود، نمیشود یک نفر یپدا شود تا دوباره نامه نوشتن را روی کار بیاورد؟ حسی در اعماق قلبم این روزها میخواهد بخشی از وقت هفته هایم را به رفتن به دفتر پست اختصاص بدهم، نه فقط برای تحویل گرفتن بسته سفارشی یا پیگیری ارسال گ ...
گاهی فکر میکنم چطور میشه آدمی به دلِ دلِ یه نفر دیگه خنجر بزنه و بعد، راحت از کنارش رد بشه؟ هر ظلمی، یه خراشِ ناپیداست که بیصدا، ریشههای دوستداشتن رو خشک میکنه. یه زخمِ پنهان که شاید دیده نشه، ولی سالها توی دل میسوزه . ظلم، فقط دردِ اونیه که مظلومه نیست ... یه جور سیاهیست که حتی قلب ظالم رو ...
مجید ماهها در بیمارستان بود. پای مصنوعی گرفته بود، اما درونش چیزی مصنوعی نبود؛ زخمهای دلش واقعی بود. فکر میکرد علی شهید شده است. روزی نامهای رسید، بدون نشانی، فقط امضا شده بود: «زندهام. دارم میام.» دل مجید لرزید. از همان روز هر عصر، کنار راهآهن میرفت. اتوبوسهای پر از جانباز و اسیر را میدید. ...
Forwarded From چشم و چراغاز میان زنها، هاجر را دوست دارم. مادر موسی هم خوب است اما او دیگر خیلی کول است. نمونه کامل چیلگای. خیلی به شهودش وصلست. بنظرم بشخصه میتوانست ادعای پیامبری کند. خدا به او الهام کرد و او شنید. چه الهامی؟ الهام سنگین. عارف واصلی بود.خدا گفت بچه را بیانداز توی نیل. مادر موسی ...
چشم نواز شماره بیست و شش: « پسرا با موهای بلند... » هیچ اعتراض یا مخالفتی رو هم نمیپذیرم :))) ...
ادامه قبل... علی به آسمان نگاه میکرد. نفسش بوی باروت گرفته بود. یک نامه در جیب داشت؛ نامهای که هیچوقت نفرستاده بود. برای برادرش نوشته بود. «مجید جانم، هنوز زندهای؟ تو رو به خدا صبر کن تا بیام...» عملیات در سومار شکست خورده بود. نیروهای ایرانی عقبنشینی کرده بودند. علی میان مجروحان جا مانده بود. ...
خرمشهر بوی خاک سوخته میداد. مجید، برادر بزرگتر، در میان ویرانهها و صدای گلوله، دنبال تکهای امید میگشت. نوجوانی بیستویکساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشمهایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بیسیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بیسیم ...
ادامه قبل... اینها دستهای مناند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر میگذارند و خطبهخط، قصهی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانیست از ایستادن، از ساختن، از صبر. اینها دستهاییاند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخمها را پوشاندند، ...
Forwarded From رادیو تراژدیدردسال و اندی مریم حسینیانمن درد را در قامت آدمهای زیادی دیدهام. شبیه خضر است و همان لحظهای که منتظرش نیستی سروکلهاش پیدا میشود. ممکن است خودت را شرحهشرحه کنی که بشناسیاش ولی وقتی حواست نیست، آمده است، نگاهت کرده و رفته. تفاوت مهمش با خضر این است که گم ...