Forwarded From چشم و چراغاز میان زنها، هاجر را دوست دارم. مادر موسی هم خوب است اما او دیگر خیلی کول است. نمونه کامل چیلگای. خیلی به شهودش وصلست. بنظرم بشخصه میتوانست ادعای پیامبری کند. خدا به او الهام کرد و او شنید. چه الهامی؟ الهام سنگین. عارف واصلی بود.خدا گفت بچه را بیانداز توی نیل. مادر موسی ...
چشم نواز شماره بیست و شش: « پسرا با موهای بلند... » هیچ اعتراض یا مخالفتی رو هم نمیپذیرم :))) ...
ادامه قبل... علی به آسمان نگاه میکرد. نفسش بوی باروت گرفته بود. یک نامه در جیب داشت؛ نامهای که هیچوقت نفرستاده بود. برای برادرش نوشته بود. «مجید جانم، هنوز زندهای؟ تو رو به خدا صبر کن تا بیام...» عملیات در سومار شکست خورده بود. نیروهای ایرانی عقبنشینی کرده بودند. علی میان مجروحان جا مانده بود. ...
خرمشهر بوی خاک سوخته میداد. مجید، برادر بزرگتر، در میان ویرانهها و صدای گلوله، دنبال تکهای امید میگشت. نوجوانی بیستویکساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشمهایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بیسیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بیسیم ...
ادامه قبل... اینها دستهای مناند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر میگذارند و خطبهخط، قصهی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانیست از ایستادن، از ساختن، از صبر. اینها دستهاییاند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخمها را پوشاندند، ...
Forwarded From رادیو تراژدیدردسال و اندی مریم حسینیانمن درد را در قامت آدمهای زیادی دیدهام. شبیه خضر است و همان لحظهای که منتظرش نیستی سروکلهاش پیدا میشود. ممکن است خودت را شرحهشرحه کنی که بشناسیاش ولی وقتی حواست نیست، آمده است، نگاهت کرده و رفته. تفاوت مهمش با خضر این است که گم ...
دستانش کتابی بیصدا بودند؛ هر چینش، فصلی از زندگی که تنها خودش خوانده بود. مانا/1402 بزودی..... ...
احسان همیشه نگاه سردی به پدرش داشت. از همان نوجوانی، انگار پدر برایش فقط صدایی بود که دستورات را فریاد میزد و هیچوقت نپرسید: «حالت خوبه؟» یا حتی «دوست داری چی کاره بشی؟» اما پدر هم آدمی بود درگیر زندگی. دستی پینهبسته، کمحرف، با چهرهای که بیشتر از لبخند، خستگی داشت . احسان فکر میکرد پدرش دلیل ت ...
ادامه انعکاس درد 1 مانی چیزی نگفت. نگاهش به عکس شکسته بود. قاب، درست از وسط صورت او ترک خورده بود. « خستهام، مامان...» صدای مانی، شکستهتر از قاب عکس بود. مادر فقط نگاهش کرد. نه نصیحتی، نه توبیخی. تنها چشمانش پر از اشک شد و همانجا، در سکوتی تلخ، دستی بر موهای پسرش کشید. برای اولین بار، مانی نه عقب ...
میگویند مجردها خوشبختترند. فکر میکنند تنهاییشان، آزادی است؛ سکوت خانهشان، آرامش؛ و نبودنِ کسی در کنارشان، انتخابی از سر رفاه. دست میزنند و هورا میکشند برای لبخندهای از دور؛ برای عکسهایی که بیکسی را فریاد نمیزنند، برای زندگیای که زخمهایش زیر پوست مانده . اما کسی نمیپرسد آنها شبها با چه ...