همیشه فضای پشت بام را دوست داشت. انگار که همه شهر زیر پایش قرار میگرفت. منظره شب را که دیگر نگو؛ انگار بر فراز آسمان گرفته بود، مابین ستاره ها. هروقت شاد بود اولین جایی بود که انتخاب میکرد برای بی مهابا رقصیدن. هروقت غمگین بود بهترین پناهگاه بود برای قریاد زدن. بهترین محیط بود برای خندیدن و بازی با ...
دلِ من هنوز در آبیِ چشمهات جا مانده جایی میان نفسهای نمخوردهی عصر و سکوتی که بوی آسمان میدهد. مانا/1404 ...
مریم برای بار چندم گوشیاش را روی میز پرت کرد. دوباره با مادرش بحث کرده بود؛ مثل همیشه، بینتیجه . روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. زیر لب گفت: «همیشه دیگران خرابکاری میکنن... همیشه من مقصر نیستم .» اما چیزی در دلش قلقلک میداد؛ یک جمله قدیمی از دوستی دور که گفته بود : « وقتی همهی رابطههات به مشک ...
ما عادت کردهایم مشکل را بیرون از خودمان ببینیم . فکر میکنیم اگر آنکه کنارش زندگی میکنیم، کمی مهربانتر بود، اگر رئیسمان منصفتر بود، اگر خانوادهمان درک بیشتری داشتند، حالِ زندگیمان بهتر میشد . فکر میکنیم با حذف و جایگزینی آدمها، حال دلمان عوض میشود . اما واقعیت این است که هیچکس تا وقتی خ ...
در شهری که قوانین بر دیوارها نقش بسته بودند، مردی بر مسند قدرت نشسته بود؛ کلامش قانون بود، حکمش بیچونوچرا. در کوچهها زمزمهای جاری بود، از عدالتی که تنها در زبان جاری میشد، اما در عمل چون سایهای محو بود . او فرمان میداد؛ خط و مرز تعیین میکرد. برای دیگران جادهای باریک میساخت که باید در آن قد ...
مخاطب هایی که از چند ماه پیش خواننده وبلاگ من هستن میدونن که تا چند بار گفتم اینو میزارم بعد کنکور، فلان کلاس بعد کنکور، بهمان دوره آموزشی بعد کنکور؛ حالا که دو قدم مونده به بعد کنکور ماشینمون خراب شده و قراره خرج زیادی بزاره سر دستمون. شنیدم که بابام داشت به داداشم میگفت باشگاه فوتبالشو کنسل کنه. ا ...
تنهاتر از همیشه، اما در این خلوت، آرامشی پنهان. سکوت، آوای دل، پنجره رو به ماه. تنهایی زیبا، آغاز یک راه. مانا/89 ...
چه غریبانه بزرگ شدیم! روزی دلمان به وسعت آسمان بود، گویی نور مطلق خداوند در آن جاری، بیپروا و بیرنگ. حالا که بزرگیم، همین دل تنگ، کوچک و پر از حسرت است. آن روزها نگاهی کافی بود تا تمام حرفهای ناگفتهمان فریاد شود؛ گویی قلبها بر چهرهمان نقش بسته بودند. امروز اما، حتی فریادمان هم در سکوت دنیا گم ...
بعضی روزها، فقط دلت میخواد بنشینی کنار پنجره، فنجونت توی دستت باشه، و آسمون رو تماشا کنی. نه دنبال بارون باشی، نه خورشید. فقط اون رنگ آبیِ نرم، همون که نه تیرهست، نه روشن... مثل حال دلت . تو آبیِ آسمونی، چیزی هست که نمیشه گفت. انگار خدا باهاش یواشکی حرف میزنه، به دلهایی که پرن از نگفتنی . اون ر ...
از وقتی که کلاس سوم بودم و معلم به خاطر برگه امتحان املا دعوام کرد، چون دست های من همیشه خیلی عرق میکنن و برگه امتحانم از عرق دستم خیس شده بود، دستمال زیر دستم میزارم موقع نوشتن هرچیزی. از وقتی یادم میاد تعداد افراد خیلی کمی بودن که موقع راه رفتن یا بازی ها حاضر بودن دستمو بگیرن... یه وقتایی هم به خ ...