Forwarded From November 25thدر دهه بیست زندگی، فکر میکردم و عملا ایمان داشتم که به هر قیمتی شده، رویایم؛ هر رویایی از عشق و آرزو و جاه را نباید رها کنم. یک الگویی هم داشتم، دختری هم سن و سال خودم که از دید من معشوقه رویایی ترین رابطه عاشقانه قرن ما بود، یک جمله ای را جایی به نقل قول نوشته بود که: Do ...
میدونی، مهربونی فقط یه کلمه قشنگ نیس؛ مثِ پلیه که دل آدمارو به هم وصل میکنه. ولی سخته وقتی دستایی که به سمتت میاد، به جای گرفتن دستت، ولت میکنن و میرن. با این حال، بازم دلت نمیاد نامهربون باشی، حتی وقتی دنیا سرد و بیرحم میشه. تو مثِ یه چراغی که توی تاریکی میدرخشه، حتی اگه هیچکس قدرشو ندونه. ما ...
تو هر جا که میری، رد پای مهربانی میذاری؛ حتی اگر کسی متوجه اون نشه. این رد پاها شاید کوچیک باشن، اما جهان را به مکانی بهتر تبدیل میکنن. شاید تو قهرمان بزرگ داستانها نباشی، اما برای کسی که نیازمنده، تو همهی دنیا هستی. مانا/1404 ...
مادرش عکس را بوسید، مثل همیشه . در قاب کوچک، چشمان پسر هنوز میخندید . بیست سال بود که جنازهاش را پس نداده بودند . مانا/89 ...
باران میبارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطرههایی نگاه میکرد که بیوقفه فرو میریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش . او آمده بود. بعد از سالها . چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو ... » نگاهش کرد، بیحس، بیکلام . گفت: «هیچ . » لبخندی تلخ نشست بر لبهای زن . پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودنها، از ...
ساعت دهونیم بود. آسمان شهر مثل صفحهای سیاه با نقطهچینهای نورانی. لیلا، گل یاس خشک کرده را لای دفتر خاطراتش گذاشت. قرارشان سر پیچ خیابان سعدی بود، درست روبهروی درخت نارون، کنار چراغقدیمی. صدای کفشهای مرد روی سنگفرش آمد. مثل صدای آمدن بهار. او گفت: «اگه یاس هنوز بوی تو رو بده، برمیگردم...» ل ...
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته به آبی روشنش باز می گذشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد. در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار ...
وسط نوشتن یه متن خیلی خوب بودم که برق رفت و منم ذخیره اش نکرده بودم...ینی یجوری حالم گرفته شد که الان نمیتونم دوباره همون متنو بنویسم :( ...
هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل ...
تنهایی همیشه تاریکی نیست، گاهی آفتابگیرترین اتاق هم میتواند خالی باشد. آدم میخندد، با دیگران حرف میزند، حتی گاهی شلوغترین جمع را همراهی میکند، اما تهِ دلش، یک اتاق هست که درش را هیچکس نمیزند. تنهایی یعنی دلت حرف دارد، ولی مخاطب نه. یعنی دلتنگیات را قورت بدهی، چون کسی حوصلهاش را ندارد. مان ...