Forwarded From نیکولای آبیما مهرههای صفحهی بازیشان بودیم. بعضیهایمان آبی، بعضی سبز، بعضی زرد و بعضیهای دیگر قرمز. یکگوشه توی جعبه افتاده بودیم و دلمان به روزمرگیمان خوش بود. آنها تاس ریختند. خانه به خانه جلو رفتند. بعضی از ما حذف شدیم. آنها امتیاز گرفتند. بازی طول کشید. خسته شدند و صفحه را ...
Forwarded From Life is like a box of Chocolatesسرم را گرفتهاند و کردهاند توی یک استخر، یک استخر بزرگ، میدانم که دریا نیست، شور نیست، چشمانم را میتوانم باز کنم امّا باز بودن چشمهایم چه نفعی برایم دارد؟ دست و پا میتوانم بزنم ولی دست و پا زدن کمکی میکند؟ نفسم را چقدر میتوانم حبس کنم؟ چقدر میتو ...
من یه INFPام: -ببخشید. -چرا کسی منو درک نمیکنه؟. -نامه ی هاگوارتز من کو؟ -بهم عشق بورزید3>. -رو مودش نیستم. -بهم بگو که دوستم داری. -میخوام زیر بارون بخوابم. -گوربا میخوام. بله این دختر infp ئه ...
عرفان طهماسبی خواند: " به من جای ستاره، ماه دادی" ستاره، نور دارد، گرما دارد و در مرکز یک منظومه قرارر میگیرد و سیاهر هایی به گِردَش میگردند. ماه، سیاه است. نوری از خود ندارد. هرچه هست خاک است و سنگ. یکی از همان سیاره هایی است که به دور یک ستاره طواف میکنند ولی چرا همیشه از ستاره های با ارزش تر بوده ...
یکی از عیب های بیان که از همون اول ازش خوشم اومد محدودیت استفاده از استیکر و تصویر و ویدیو و صدا بود. باعث میشه همه چیز کلمات باشه و فقط کلمات دیده بشن. اما واقعا دوست داشتم می تونستم دکلمه هایی که ضبط میکنم رو اینجا هم بارگذاری کنم... اگه دوست داشتین بهشون گوش کنین : «Rayehe_khoosh@» توی پیام رسا ...
پارسال به خاطر حادثه هلیکوپتر رییس جمهور، کنکور حدود 20 روز عقب افتاد. دقیقا یه روز قبل از شروع این مصیبت بابام ازم پرسید کنکور همون 5 تیره دیگه، گفتم آره اگه باز عزادار نشیم.....(دیگه بیشتر از این نگم دیگه ^_^) چند وقت پیش که میگفتم کلی برنامه برای کلاس های تابستونی دارم بعد کنکور مامانم میگفت نخیر ...
الان صفحه وبلاگو نگاه کردم دیدم خیلی وقته داستان کوتاه ننوشتم :((( دلم میخواد اما ایده ناب و خاص به ذهنم نمیرسه..... ...
در این مطلب با سه باور نادرست دربارهٔ شخصیتهای جنایی آشنا میشوید که باعث کلیشهای شدن داستان شما میشوند. ...
امروز سر امتحان شیمی گنگم خیلی بالا بود. برگه امتحانمو سین زدم جواب ندادم...:)))) تا حالا برگه امتحانی رو انقدر سفیده نداده بودم... هعیییی چهارسال دیگه اصن یادم نمیاد نمره اش چند شده!!! ...
ساعت نزدیک چهار عصر بود، آفتاب نیمهتیر، مثل آتش میتابید روی آسفالتِ داغِ خیابان. مانا دستش پر بود: یک کیسه پوشک بزرگ، داروهای مادرشوهرش و بطری آب معدنی. کنار او، همسرش با قدمهایی تندتر راه میرفت و هرازگاهی نگاه نگرانش را به ساعت میانداخت. هنوز باید میرسیدند خانه، به حرفهای مادرشوهرش گوش میدا ...