مقدمه خوب یعنی: یا ادامه میدم، یا میرم!واقعیت سادهست:اگه توی ۵ خط اول مقالهت مخاطب رو قانع نکنی که «ارزش خوندن داری»،رفته.و دیگه برنمیگرده.مقدمه فقط چند خط اول مقاله نیست.کلید ورود به ذهن مخاطبه.۱. مقدمه، قول مقالهستمقدمه باید این ۳ تا کار رو با هم انجام بده:مقدمه باید این ۳ تا کار رو با هم ان ...
تو فقط لبخند زدی. لبخندی کوتاه، بیصدا، به خاطرهی سادهای و بامزهی که یکی از دوستان قدیمی تعریف کرد. همه خندیدند، اما انگار فقط لبخند تو بود که به چشم آمد. حس کردی نگاهش روی صورتت سنگینی میکند. آن نگاه آشنا، که پیش از حرف، سرزنش را منتقل میکند. سرت را پایین انداختی، لبخندت پنهان شد، اما نه برای ...
ار صفر تا صدمقدمه (بدون تعارف، با دل):یه روزهایی بود که وقتی یه نفر تو لینکدین فالوم میکرد، تعجب میکردم.وقتی یه نفر زیر یه پستم کامنت میذاشت، فکر میکردم اشتباهی اومده اینجا.وقتی اولین مقالهم تو ویرگول یه لایک گرفت، چند بار ریفرش زدم ببینم واقعیه یا نه.صفر، برای من فقط یه عدد نبود.یه حس بود. یه ...
دلم داد زدن میخواهد. از آنها که بعدش گلویت درد میگیرد. از آنها که انقدر طولانی میشود که از یک جایی به بعد دیگر صدا ندارند. در خانه نمیشود فریاد زد. چون پشت بند فریاد، تو دهنی محکمی میخوری و انگ دیوانه بودن. بیرون هم نمیشود رفت. اجازه نداری. آخر بیرون دیوارهای خانه پر از گرگ است. نه که تو حضرت یوسف ه ...
مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست . پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کا ...
مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست. پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کار ...
موقعیت: بعد 5 ماه میخوایی برگردی به دنیای کیدرام، فیلم خوب هم پیدا کردی، قسمت پنجم رو پلی میکنی میبینی اسپیکر کامپیوتر قطعه..... ._. خو الان رواست من سرمو بکوبم تو دیوار؟؟؟؟؟ ...
باران بیوقفه میبارید. گُلهای اطلسی زیر پنجره خم شده بودند، انگار دلتنگی را میفهمیدند. هر غروب پشت همان پنجرهی شرقی مینشست، لیوان چای سرد میشد، ساعت عقب میماند و صدای زنگ در، هیچوقت نمیآمد. پنج سال بود که امیدش به برگشتن "او" نم کشیده بود، مثل نامهای قدیمی که دیگر نمیخواند. فقط هر شب، یکی ...
شده دلت، از زمین تا آسمان بگیرد؟! بخواهی زار زار گریه کنی؟! بسان کودکی که بادکنکش بیخبر ترکیده است!!! شده گاهی آنقدر دلت گرفته باشد که با تلنگری بشکنی؟! دلت بخواهد بروی گوشهای و زار بزنی؟ دلت بخواهد سریالهای غمگین ببینی؟!!! تا اشکهایت بهانهای داشته باشن برای ریزش؟!! تا کسی متوجه اشکهای قلبت نشود؟! ...
احساس بیکسی عجب دردی دارد.... مانا/1401 ...