من یهINFPام: تو دنیای خودم زندگی میکنم. یه پلی لیست احساسی دارم و نصف روز دارم به مفهوم عشق و زندگی فکر میکنم. اگه یه اتفاق ناراحت کننده بیفته یه تکست یا شعر دربارش مینویسم و اگه یه اتفاق خوب بیفته تا مدت زیادی به خاطر همون اتفاق خوب خوشحالم. ممکنه چندین دقیقه به بال زدن یه پروانه نگاه کنم و تهش به ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

من یه INFPام: از نادیده گرفتن یا جدی نگرفتن چیزهایی که برای من باارزشه و اونا رو مهم میدونم به شدت دوری کنید. عواقب خوبی نداره...:) ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

انقدر که قرنی یبار مریض میشم و زیاد حالم بد نمیشه وقتی واقعا مریضم و دارم با عزاییل مذاکرات انجام میدم تا دست از خرخره ام برداره هیچکس باور نمیکنه. تازه تعجبم میکنن میگن تو که خوبی چته میگی بدم :))))) ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وقتی می‌نویسم، انگار چیزی از سنگینی‌های روزانه‌ام کم می‌شود. کلمه‌ها می‌چکند از نوک خودکارم، مثل قطره‌های اشکی که بالاخره اجازه پیدا کرده‌اند بریزند. سبک می‌شوم، بی‌آنکه جایی پرواز کنم؛ تنها با همین چند خط، همین چند جمله‌ی نصفه‌نیمه. نوشتن برایم یعنی باز کردن پنجره‌ای کوچک رو به خودم. جایی که می‌توا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع می‌شود… شاید از همان لحظه‌ای که واژه‌ای در ذهنم می‌لرزد، یا دلم بی‌دلیل تنگ می‌شود برای کسی که نمی‌دانم کیست، کجاست، یا اصلاً هست یا نه؟! وقتی شاعر می‌شوم، انگار دلم بزرگ‌تر می‌شود. صدای افتادن برگ‌ها را می‌شنوم. چشم‌های خسته‌ی مادرم را بهتر می‌فهمم. دل‌نازکیِ کودک سر چها ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند. این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم.... کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب می ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

نمیدونم این دیالوگ برای کدوم فیلمه اما زیادی قشنگه: +اونها میگن چشم های من زیبا زیاد قشنگ نیستن... - متاسفم که به اندازه کافی بهشون عشق داده نشده. ما چشم های اقیانوسی داریم، چشم های زمردی داریم.... + پس قهوه ای چی؟ - قهوه ای به رنگ آخر پاییز، به رنگ شکلات و فندق، به رنگ کهربا و عقیق، به رنگ اولین جر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

درخت‌ها... همیشه در سکوت زندگی می‌کنند و در سکوت هم می‌میرند. نه فریادی، نه شکایتی، فقط قامت‌شان را صاف نگه می‌دارند، تا آخرین لحظه، تا آخرین برگ. شاید کسی نفهمد که درون تنه‌شان سال‌هاست زخم است، که ریشه‌هایشان مدام در تاریکی دنبال جرعه‌ای آب می‌دوند، که شاخه‌هایشان بار غصه‌هایی را می‌کشند که هیچ ره ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ـ گفتم اگه دلمو به دریا بزنم، دریا دل می‌شم. ـ شدی؟! ـ نشدم که هیچ، دل تنگِ "دریا" هم شدم. ـ چرا؟ ـ هیچی! ـ هیچی که نشد جواب! ـ راستی خودت چرا اینجایی؟ - حرفو عوض نکن. - به نگاهش زل می‌زنم، می درخشد. - جوابمو بده؟ چرا اومدی اینجا؟ - آوردنم اینجا. - چرا؟ - ... که شاهد باشم. - شاهد چی؟ - شاهد... شاهد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید