باران که میگیرد، زمان عقب میرود. خیابانها بوی گذشته میدهند، بوی چای داغ، بوی پنجرههای مهزده، بوی صدایی که دیگر شنیده نمیشود . قطرهها آرام بر سنگفرش کوچه میریزند، بیصدا اما پرحرف. هر کدام، کلیدیست برای دری بسته در خاطرهای دور. انگار باران میداند کجا را باید لمس کند؛ کدام گوشه دل را باید ...
یک روز که خورشید پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود، حس کردم چیزی تغییر خواهد کرد، اما نمیدانستم چه! صبح زود از خواب بیدار شدم و مثل همیشه به تعمیرگاه رفتم. نگاه آن مرد که حالا دیگر نه فقط یک غریبه، بلکه زندانبانم بود، مثل تیغی سرد به جانم میخورد. کارها را انجام میدادم بدون آنکه نگاه کنم یا حرف بز ...
1000 مرتبه 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف با 700 نفر مطرح کردم. 600 نفر آنها 500 بار 400 جمله را به 300 زبان در 200 برگه ترجمه کردند. 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله تور را 60 بار در 50 روز، روزی 40 مرتبه برای خودت تکرار کردم. 30 تای آنها را آموختی و پس از 20 روز در 10 ...
باران همیشه حرفی برای گفتن دارد . روی پشتبام که میکوبد، انگار لالایی آرامی برای دلهای خسته میخواند . گاهی بوی دلتنگی میدهد، گاهی هم نویدِ دوباره زنده شدن . .. انگار خودش میداند که آسمان نمیتواند همیشه بغضش را نگه دارد . .. وقتی میبارد، به یادمان میآورد که گریه عیب نیست . .. اشک هم باران دل ...
صبح که از خانه بیرون رفتم، نگاهی به کوچه انداختم؛ همان کوچهای که روزی با دوستانم بازی میکردم، پر از صدای خنده و شادی بود، اما حالا سکوت سنگینی رویش نشسته بود. انگار حتی دیوارها هم فهمیده بودند چیزی در این خانه مرده است. مرد تعمیرکار، همان مردی که بیست سال از من بزرگتر بود، مرا منتظر گذاشته بود. و ...
مردم دیوانه اش می خواندند. خب حق هم داشتند! آخر چه کسیشب از نیمه گذشته در سیاهی ژرف و رعب انگیر قبرستان، می رقصد؟ آنهم باله با نوای فلوت جادویی! اما... آنها کورتر از آن بودند که ببینند او تنها نیست...:) اینان که بر فراز املاک افلاک عشق، بال دل نگشوده اند و جنونانه مستی لعل لب یار نچشیده اند، بصیرت ...
باران که میآید، دنیا کمی آهستهتر نفس میکشد. صدایِ برخوردِ قطرهها به شیشه مثل ورقزدنِ دفترچهای است که سالها بسته مانده بود — صفحهها پر از خطخطیهای خاطرهاند. بعضی قطرهها دستِ نوازش به شقیقهات میکشند؛ بعضیشان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطرهای را پیدا میکنند و آن را باز میکنند . باران آد ...
آرام و بیصدا موهایم را زیر روسری گلگلیام میپوشانم و سینیِ بستنی را جلوی خانم گل میگیرم. نگاهش، مثل همیشه، زیرچشمی و تلخ است. با صدای نازکی میگوید : - من چیزهای شیرین نمیخورم، هیکلم بهم میخوره ! مادرم تند به پشت دستش میزند و یک قدم عقب میرود، انگار من بار اضافیای هستم که طاقتشان را میبرد ...
آرام و بیصدا موهایم را زیر روسری گلگلیام میپوشانم و سینیِ بستنی را جلوی خانم گل میگیرم. نگاهش، مثل همیشه، زیرچشمی و تلخ است. با صدای نازکی میگوید: - من چیزهای شیرین نمیخورم، هیکلم بهم میخوره! مادرم تند به پشت دستش میزند و یک قدم عقب میرود، انگار من بار اضافیای هستم که طاقتشان را میبرد. ...
پنجره را باز گذاشتهام، اما نه برای هوا ، برای صداها. صدای آبیِ تهِ تابستان هنوز در کوچه پیچیده؛ دوچرخهای که دیر برگشته، خندهای که ناگهانی فروکش میکند. آسمان سنگین است و انگار هر لحظه میخواهد نفسش را خالی کند؛ بوی خاک تر تازه از پشت سر تابستان میآید، شبیه روزهایی که باران با عجله میآمد و ما بی ...