مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست. پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کار ...
موقعیت: بعد 5 ماه میخوایی برگردی به دنیای کیدرام، فیلم خوب هم پیدا کردی، قسمت پنجم رو پلی میکنی میبینی اسپیکر کامپیوتر قطعه..... ._. خو الان رواست من سرمو بکوبم تو دیوار؟؟؟؟؟ ...
باران بیوقفه میبارید. گُلهای اطلسی زیر پنجره خم شده بودند، انگار دلتنگی را میفهمیدند. هر غروب پشت همان پنجرهی شرقی مینشست، لیوان چای سرد میشد، ساعت عقب میماند و صدای زنگ در، هیچوقت نمیآمد. پنج سال بود که امیدش به برگشتن "او" نم کشیده بود، مثل نامهای قدیمی که دیگر نمیخواند. فقط هر شب، یکی ...
شده دلت، از زمین تا آسمان بگیرد؟! بخواهی زار زار گریه کنی؟! بسان کودکی که بادکنکش بیخبر ترکیده است!!! شده گاهی آنقدر دلت گرفته باشد که با تلنگری بشکنی؟! دلت بخواهد بروی گوشهای و زار بزنی؟ دلت بخواهد سریالهای غمگین ببینی؟!!! تا اشکهایت بهانهای داشته باشن برای ریزش؟!! تا کسی متوجه اشکهای قلبت نشود؟! ...
احساس بیکسی عجب دردی دارد.... مانا/1401 ...
مادرم قلمم بشکند که ننویسم، مادرم مُرد! مانا/1403 ...
گفت: «تو زیادی حساسی.» و من با خودم فکر کردم، نکنه واقعاً اینطور باشه؟ نکنه زیادی میفهمم؟ زیادی دقیق میشم؟ نکنه ایراد از منه که آدمها رو زودتر از خودِ خودشون میشناسم؟ نکنه نباید انقدر بفهمم وقتی کسی دستتو میگیره، فقط برای اینه که زمین بخوری، نه برای اینکه بلند شی؟ * یه محله قدیمی بود، شمال شه ...
Forwarded From دستخطبچه را که رساندم و برگشتم برق نبود و در پارکینگ باز نمیشد. زیر هر درختی ماشینی بود و زیر سایهی هر ماشین گربههایی. از اجبار ماشین را زیر آفتاب پارک کردم و بعید بدانم با دمایی که پیدا میکند گربهای بهش تف هم بیندازد. آسانسور طبعا قفل کرده بود و از پله که بالا میآمدم همسایهی ...
چقدر عجیب است که آدمها چقدر سریع دربارهات قضاوت میکنند، انگار تو را در چند لحظه دیدهاند و تمام داستانت را خواندهاند؛ ولی نمیدانند در دل تو چه طوفانی برپا است. هیچکس نمیداند پشت آن خندههای روشن و برقزده، دریایی از درد و تنهایی نهفته است که هر موجش، جان تو را میبرد و باز میآورد، بیآنکه اج ...
باز هم برق رفت. درست همان لحظهای که دلتنگی داشت از پنجرهی دلم بالا میرفت. صبخ تابستان بی نهایت گرم. خیابان، بیصدا. خانه، بینور. دلم، بیتاب. همهچیز با یک "تق" کوچک خاموش شد. تلویزیون، کولر، کامپیوتر، چراغ، آباژور، حتی چراغ کوچک عروسک بچهی همسایه که همیشه از تاریکی میترسد. فقط ما نبودیم که خ ...