هفتهی سوم اتفاق. هر شب یک ماجرایی پیش میآید که غافلگیرت کند. ماجرا و غافلگیری از جنس چاهی تاریک و عمیق. تو میافتی ته چاه و بعد باید زور بزنی خودت را از چاه بکشی بیرون. دیشب از بدترین شبها بود. اضطراب از یک جایی آمد و دیگر رهام نکرد. با دوست حرف زدم و چیزهای سختی گفتم. او شنید و گفت و باعث شد اشک ...
سرویس بهداشتی محلکارم تاریکه، خودم از این هم تاریکترم.🤝 ...
زوج جوان میز کناریمان یک پسربچه داشتند که مدام سر و صدا میکرد و یک دقیقه هم آرام نمیگرفت. مادر از کیفش یک کتاب داستان درآورد و جلوی بچه گذاشت. بچه شروع به ورق زدن کرد. بعد یکدفعه با ذوق گفت: «ئه خارپشت!» و شروع کرد به داد زدن: «آهااااای خارپشته! آهاااای خارپشته» تا اینجای کار ایرادی ندارد، بچه اس ...
این ترکیب «زن مستقل و قوی» هم دارد تبدیل به آن عبارتهایی میشود که جز فشار اجتماعی و روانی بیشتر چیزی برای زنها نداشته باشد. قوی بودن وضعیتی پیوسته و مداوم نیست و پر از بالا و پایین شدن است، نه فقط برای زنها که برای هر انسان معاصری! امروز قوی بودی، فردا دیگر نمیتوانی قوی باشی. سال گذشته قوی بودی ...
وقتی یه بار تجربهی از دست دادن بچهت رو داشته باشی، آدمهای اطرافت، حتی نزدیکترینها، بارداریشون رو ازت قایم میکنن. شاید میترسن چشمشون بزنی یا حسرت بخوری! و این همون اتفاقیه که از سقط هم دردناکتره. انگار دوباره داری چیزی رو از دست میدی؛ اینبار آدمهای اطرافت رو... ...
شعر «در آستانه» شاملو میتواند بیانیهای برای حیات درونی آدم باشد. مسیری که باید همهی عمر طی کنی تا به آن نقطه برسی. و ظرفیت درونی تو را میسنجد که چقدر توان داری:توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدنتوانِ شنفتنتوانِ دیدن و گفتنتوانِ اندُهگین و شادمانشدنتوانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدا ...
بذارید بهجای اینکه بیام بگم سوگوارم و ازتون تسلیت بشنوم (که واقعاً شنیدنش آزاردهندهست) از آداب معاشرت مواجهه با شخص سوگوار بگم که فکر میکنم کمتر دربارهش شنیدیم و خوندیم. امیدوارم این یادداشت دست به دست بشه و آدمهای زیادی بخوننش. ۱. به حریم خصوصی شخص سوگوار و سبک سوگواریش احترام بذارید. یه نفر ب ...
پرسید: «خوبی؟ راستش رو بگو.» نوشتم: «کل شبانهروز توی گوشم صدای آب و باد میآد؛ انگار وایساده باشم کنار دریا، وقتی طوفانه. شبها تنگی نفس دارم و روزها سرفه. بهزور خوابم میبره و وقتی بیدار میشم اونقدر دست و پاهام درد میکنه که پشیمون میشم از بیدار شدنم. تپش قلب دارم، دستهام بیحسه، وزنم هر روز م ...
یه پیپر مربوط به کارم میخوندم که اسم یکی از نویسندههاش برام آشنا اومد. با خودم تکرارش کردم؛ «شادی» و پرت شدم به صندلیهای قرمز مهدکودکم. مهدکودک گلها و ما هم که چه گلهایی بودیم؛ با لباسهای فرم تترون آبی و دکمههای درشت سفید. شادی دختر مدیر بود. دو ماه قبل از بیستودوی بهمن، هر روز میاومد تا ب ...
بچه که بودم، تنها موتور جستوجویم مامان و بابا بودند. مامان حکم گوگل را داشت و بابا شبیه هوشمصنوعی بود. هروقت سوالی برایم پیش میآمد، میپرسیدم و آنها هم اولین جوابی را که دم دستشان بود، تحویلم میدادند. چیزی از درست و غلط جوابهایشان نمیدانستم. اگر میگفتند پلنگ از فیل بزرگتر است یا آمریکا اسم ...