سرها بریده بینی،بی جرم و بی جنایتحس میکردم دنیا دوباره دارد متلاشی می شود.فکر کردم بعید نیست توی این سن قلبم بایستد.قلبم تحت فشار بود و دیگر میدانستم از پس این موقعیت تنهایی برنمیایم ،خودم قرص آلونتا را شروع کردم و سکوت کردم.گذاشتم وزنه ی چند کیلویی ارام ارام از روی قلبم سبک شود.فکر های مزخرف سراغ ...
نیلوفر: 📣 دوشنبه آینده میزبان نویسندهی ایرانی، فاطمه بهروزفخر استیم تا در مورد سفر ایشان به افغانستان، ادبیات، همدلی و همسایهگی صحبت کنیم. برای اشتراک لطفا از کیوآرکود روی پوستر استفاده ...
Forwarded From نیلوفر📣دوشنبه آینده میزبان نویسندهی ایرانی، فاطمه بهروزفخر استیم تا در مورد سفر ایشان به افغانستان، ادبیات، همدلی و همسایهگی صحبت کنیم. برای اشتراک لطفا از کیوآرکود روی پوستر استفاده کنید. ...
زنجیره ای از مشکلات حرفه ای سر کارم، باعث شده یک هفته خیلی سخت را بگذرانم که به تقریب خوبی فعلا ادامه دارد. با شناختی که از خودم دارم، چند وقت بعد می آیم اینجا و از سیر تا پیاز می نویسم که چه و چه و از کجا به کجا.فی الحال، جهت مماشات و مراقبت از روانم، هر روز میروم بیرون و یک سر جاده ای را میگیرم و ...
.▫️باز هم درباره حسرتبا حسرت دو کار باید کرد: یکی گرفتن واقعیتپریشی از آن و دیگری تبدیل حسرت به دعوت. گرفتن واقعیتپریشی از آن یعنی نشان دادن اینکه آنچه امروز میدانم در گذشته نمیدانستم و کاری را که امروز میتوانم، در گذشته واقعاً نمیتوانستم. خیلی چیزها هست که من امروز میدانم و در آن گذشتهای که ...
محسن ظهرابی - جُستارهای کوتاه: ➖ @mohsenzohrabi_essay سیسی بکسترِ فیلم آپارتمان یه جایی دربارهی یه عشق قدیمی که به خاطرش به زانوی پای خودش شلیک کرده میگه سا ...
➖ @mohsenzohrabi_essay ...
نسبتم با #دوزیست داره خیلی چسبنده و حساس میشه. این رو میفهمم که مثل فرزندم زاییدمش و بزرگش کردم. میفهمم که باید برای آیندهش برنامه بریزم و نگران باشم. اما آیا طبیعیه که متعصبش باشم؟ یا وقتی خاطرات روزهای سخت بزرگ کردنش رو مرور میکنم بغض کنم؟اینجایی که عکسش رو گذاشتم یک لوکیشن خاصه. بعدها که نگ ...
این شبها و روزها رو فراموش نمیکنم که چقدر با رنج و خستگی سر شد. اما روزهای شلوغ همیشه دلچسبه. دلچسبتر از خوشی و سرمستی فراغتهای بسیار.انگار آدمیزاد تو شلوغیها بیشتر آدمیزاده. ...
تو سیزیف سال ۱۴۰۴ هستی؛هر روز شرق به غرب شهر را بههم میدوزی تا بیشتر بتوانی جان بِکنی و دمار از روزگار خودت درآوری، بیآنکه بدانی چرا!میدانی رئیست مانند عُنُقِ مُنکَسِره انتظارت را میکشد تا تلخی جدیدی به رگهایت تزریق کند، اما تو باز هم بهتاخت به سوی او میروی.میدانی ایدههایت برایِشان پشیزی ارزش ندارد ...