این اصطلاح «سلفپارتنرد» که اما واتسون دربارهی خودش گفته، من را یاد خدابانوی باکره انداخت که بعضی از کهنالگوهای یونگی را نمایندگی میکند. از آن سالهایی که شیفتهی یونگ بودم، یادم هست که مثلاً هستیا خدابانوی باکرهای است که خلوتگزینی و مکاشفهی درونی را ترجیح میدهد و روی درونیاتش تمرکز میکند؛ ا ...
هرچه بزرگتر شدیم، بیشتر به ضرورت زیستن در لحظه پی بردیم. این هم یکجور چارهجویی است در برابر رنج بزرگسالی؛ دانستن اینکه نمیشود روی قوس رنگینکمان سُر خورد و یا عروسکها هرگز با ما صحبت نمیکنند و سرزمین پریان فقط توی قصههاست. بزرگ میشوی و دنیا برایت ابعاد واقعیتری پیدا میکند، تو قد میکشی و جه ...
وضعیت ما شبیه یک پیاماس طولانی است. از آن پیاماسهایی که کلافه و عصبی هستیم و دلمان میخواهد پرخاش کنیم و خشمهای سرکوبشدهمان را بیرون بریزیم. مدام میان احتمالات مختلف شناوریم و نمیدانیم قرار است چطور و چه زمانی، آن اتفاق بیفتد. انگار ما در رَحِم دنیا زندگی میکنیم. جایی پر از آشوب و درد که ...
همدست کسی نباش که آسیب زدن به تو برایش کار سختی نیست. نگاه میکنم و میبینم گاهی در موقعیت آسیبزننده من هم به آن آدم یک چاقوی بُرندهتر دادهام که بهتر تکهپارهام کند. نه برای اینکه از زخمهای تازه و دردهای جدید لذت میبرم. فقط بهخاطر اینکه اغلب وقتها مراقب خودم نبودهام و انگار کسی هم بهم یاد ...
توی یکی از اجراهای استودیویی، انوشیروان روحانی پشت پیانو نشسته و درحال نواختن است. هایده کنارش ایستاده و به زیباترین حالت ممکن در مقدمهی موسیقایی انوشیروان روحانی غرق شده. این وضعیت که بیشتر از چند ثانیه دوام نمیآورد با خواندن هایده و لبخوانی انوشیروان روحانی شکوفا میشود. چشمهای براق نوازنده و ...
عزیزم؛ من تراپیست تو نیستم. من کسی نیستم که باید گرههای روانی تو را بشناسد و راه مواجهه با آنها را بلد باشد. من کسی نیستم که فشار حاصل از انکار و سرکوب تجربههای ناخوشایندت را به دوش بکشد، تنها به این دلیل که توان پذیرششان را نداری. من آدمی نیستم که مدام توی ذهنم رفتارهای عجیبوغریبت را تفسیر کند ...
توی فیلم Poetry زن مدام درحال تلاش برای نوشتن شعر است. کنجکاوی تازهاش برای جور دیگر دیدن جهان حتی با اینکه سنی ازش گذشته، او را به رؤیاهای زیادی میبرد. اما درست وقتی میخواهد از تماشای ساقهی ظریف گل و یا تکان خوردن سرشاخههای نازک درختها به شعری برسد، میفهمد که نوهاش با چند نوجوان دیگر به دخت ...
بدون آنکه با آدمها معاشرت کنم، با بستنی قیفیام نشستهام به تماشا. تماشا کردن شبیه مراقبه است، شبیه بردن ذهن بهجایی بیرون از خودش. مغزم برای هضم کردن همهی اتفاقهای پیشآمده هنوز هم مهلت میخواهد، حتی بهجایش وادارم میکند موهایم را از ته بزنم و با این شیوه، بر انتهای همهی وقایع غیرعادی یک نقطه ...
صاحبخانه یک زن فرانسوی میانسال است که معلوم نیست چرا بیست سال پیش با یک مرد ایرانی ازدواج کرده. عینک پهن کائوچویی به چشم زده و موهای صاف و خاکستریش را پشت گوش داده. به انگلیسی میگوید با میوههای نارس توی باغش مربا درست کرده و ما ادای خندیدن درمیآوریم، چون در این لحظه مربا برایمان کمترین اهمیتی ندا ...
انگشتهام فلج شدهان و همهی کلمههایی که میخوام بنویسم،به ترس و تنهایی تبدیل شدهان. ...