امروز داشتم از یه تیکه از پیاده رو رد میشدم. یکم شلوغ بود ولی نه اونقدر که آدما مجبور بشن ب هم گیر کنن. شلوغی از نظر به زور ۴ نفر. یه قسمت پیاده رو مغازه بود و اون ور هم نرده ها که خیابون رو از پیاده رو جدا میکرد. من و خواهرم داشتیم رد میشدیم و من داشتم ب مغازه ها نگاه میکردم و گاهی با خواهرم حرف م ...
چند روز پیش داشتم جلوی مامانم با کوپایلت(همین هوش مصنوعی که حالت صوتی داره) صحبت میکردم. در اصل با مامانم با هم صحبت میکردیم باهاش. مامانم از اینکه تکنولوژی های جدید ببینه خیلی خوشش میاد و لذت میبره. بعد من هر بار ی سوال تکراری از هوش مصنوعی میپرسیدم و اون هر بار میپیچوند یا قطع میشد صداش. برگشتم ...
پادکست شادی جدید❓ واقعاً داری با ارزشای کی زندگی میکنی؟ خودت؟ یا بقیه؟شاید اولش سوال سادهای بهنظر بیاد،ولی اگه یه کم عمیقتر نگاش کنی، میتونه مثل یه آینه بزنه تو صورتت — آینهای که بعضی وقتا چیزایی رو نشون میده که اصلاً دوست نداری ببینی. 🤯راستش برای خیلیامون، اگه یه روز بشینیم و با خودمون روراس ...
پر از غُر هستم. راستش یکم قبل اومدم و ی عالمه از غر هامو نوشتم. غر نبود. ناله و شیون بود😂. ولی خب مثل همیشه با عنوان اینکه خب که چی و مثلا چی میخواد بشه همه رو پاک کردم. حس درماندگی در من غالبه و من به کنار ی بازی دارم رونده میشم. عنوانی در این روز ها برای خودم ندارم و مدتی هست ک باشگاه نرفتم و دلتن ...
پادکست شادی جدید🌱 تغییر یهویی نمیاد که!و راستش اصلاً هم چیز بدی نیست… خیلی طبیعیه، خیلی انسانیـه.ببین، تغییر کردن بیشتر شبیه یه سفره تا یه خط صاف.گاهی یه لحظه بهت الهام میشه، یه چیزی تو مغزت روشن میشه 💡، انگار همهچی رو فهمیدی…یه لحظه حس میکنی بیدار شدی، چشمات باز شدن!ولی خب چند روز بعد دوباره ه ...
این متن صرفا از روی علاقه نوشته شده و ادامه دار خواهد بود. همیشه ساخت یک اساسین کرید با محوریت ایران رویای همه ی گیمر ها به ویژه گیمر های ایرانی بوده است.از آنجا که من هم یکی از طرفداران متعصب این اثر بوده ام حالا از قدرت نویسندگی خودم بهره برده و اثری قابل تعمل خلق کردم که با روایت یک دوره ی تاریخی ...
اين نوشته صرفا يك يادداشتِ چنددقيقهای در يك نيمهشب نسبتا خنك بهاریست. مثل هزاران شب ديگری كه چندخط میانِ پرانتز نوشته شد و پس از آن، صبح روز بعد، نقطهای نشست به انتهای خط و همهچيز به روال گذشتهاش برگشت.من هم نشستهام تا با تيزیِ قلم اين پنج انگشتِ غمی كه به گلويم چنگ زده است، از خودم جدا كنم. ...
من عاشقم. عاشق نفس کشیدنم. عاشق اینم ک شبا بالشت رو بغل کنم و بخوابم. عاشق آسمون آبیم. عاشق نوازش های داغ خورشیدم. عاشق خودکار مشکیمم. عاشق موهای بافته ی مامانمم. عاشق چاییم. عاشق آهنگ های شکست عشقی طورم. عاشق اهنگ های هیدن حتی هستم. عاشق رنگ قهوه ای در کمدم. عاشق دار قالی ام. عاشق بگایی هام هستم. ع ...
آرزو، همون خواسته یا رویاییه که شاید با واقعیت و منطقِ زندگی خیلی جور درنیاد.اما همهی چیزهای بزرگ، با یه آرزو شروع شدن. مثل ماجرای مورد علاقهی من؛ یعنی داستان این دوتا برادر.اُرویل و ویلبر تعمیرکار بودن. توی یه مغازهی کوچیک، دوچرخههای خراب رو درست میکردن. نه ثروتمند بودن، نه دانشمند، و نه حتی ت ...
فقط اندکی دیگر مانده بود برسد که ناگهان احساس کرد به دیواری نامرئی خورده است. از رفتن باز ماند و به عقب کشیده شد. چند ثانیه زمان برد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است. به زمین نگاه کرد. چرخ کوچکِ چمدانش بین میلههای دریچهای آهنین گیر کرده بود. صدایی از پشت سرش گفت: «عجله کردنت برای چیست!»درحالی که س ...