بالاخره همان چیزی که همیشه ازش میترسیدم اتفاق افتاد. بله من از سرویس مدرسه جا ماندم. یعنی بهتر است بگویم آن بیمعرفتها من را پشت سر خودشان جا گذاشتند. از فکر اینکه خانم رمضانی و همسرویسیهایم فراموشم کرده باشند، قلبم درد گرفت. یادم میآید که حتی آسمان هم دلش، درست مثل دل خودم، گرفته بود. آخر هوا ...
ما احتمالا فقط ۶۵ پاییز را در تمام زندگیمان میبینیم.پس چرا آن را جشن نگیریم؟ چرا لحظهبهلحظهاش را غنیمت نشماریم؟ چرا زیر بارانش نرقصیم، در حالی که میدانیم ممکن است این آخرین پاییز ما باشد؟ چرا پاییز را زندگی نکنیم؟من همیشه پاییز را یک برزخ میدیدم؛ فصلی بین حیات و مرگِ طبیعت.یک سردی شاعرانه، یک ...
ما احتمالا فقط ۶۵ پاییز را در تمام زندگیمان میبینیم.پس چرا آن را جشن نگیریم؟ چرا لحظهبهلحظهاش را غنیمت نشماریم؟ چرا زیر بارانش نرقصیم، در حالی که میدانیم ممکن است این آخرین پاییز ما باشد؟ چرا پاییز را زندگی نکنیم؟من همیشه پاییز را یک برزخ میدیدم؛ فصلی بین حیات و مرگِ طبیعت.یک سردی شاعرانه، یک ...
همه چیز از یک تصمیم ساده شروع شد؛ فروختن دوچرخهام.دوچرخهای که دو سال از دوران دبیرستان همراهم بود. صدای زنجیرش یادآور روزهایی بود که فکر میکردم جادهها تا ابد ادامه دارند و زندگی چیزی نیست جز رکابزدن زیر آفتاب عصرهای اردیبهشت.اما کمکم بزرگ شدم. مسیرم به کنکور و بعد هم به سربازی رسید، و دیگر جای ...
بعضی عشقها تمام میشوند، بعضی هرگز. بعضی هم فقط شکلشان عوض میشود.گاهی در یک عکس قدیمی میمانند، در خیابانی خاص، یا در جملهای که هیچوقت تمامش نکردیم.عشق، مثل فصلهاست؛ میآید، میرود، برمیگردد، اما همیشه چیزی از خودش جا میگذارد.برای همین وقتی خودنویس از من خواست داور مسابقهی «سه فصل عشق» باشم ...
من عاشق آسمانم؛ عاشق باران، برف، ابرها و هر چیزی که به آسمان مربوط باشد. این روزها مشهد کمی سرد شده، اما هنوز هیچ بارانی نباریده است. من را که میشناسید؛ همیشه دنبال کوچکترین زیباییها میگردم تا اجازه بدهم احساساتم فوران کنند و بنشینم و مثل آنه، یا شاید هم جودی، از آنها بنویسم.چند شب پیش یکی از ن ...
در اتاق مصاحبه نشستهاید. دستهایتان کمی عرق کرده، ذهنتان پر از سؤال است و قلبتان تند میزند. اولین پرسش کارفرما که مطرح میشود، همه چیز به همین لحظه گره میخورد: آیا میتوانید خودتان را همانطور که هستید نشان دهید؟مصاحبه کاری برای خیلیها تجربهای پر از استرس است، اما واقعیت این است که با دانستن چن ...
دیروز صبح، هنوز کامل بیدار نشده بودم که ناگهان صدای محکمی آمد. یک کبوتر خاکستری به پنجرهی نیمهباز اتاقم خورد و بیحال افتاد کف اتاق. جا خوردم؛ قلبم تند میزد. چند لحظه فقط نگاهش کردم. بعد آرام بلند شدم و گرفتمش. با احتیاط روی لبهی پنجره گذاشتم تا پرواز کند—اما نکرد.وقتی دقیقتر نگاه کردم، دیدم چش ...
این روزها حالِ پرندهای را دارم که تیراندازی بیهشدار، ناگهان به بالش شلیک کرده است. بیخبر، بیدلیل، درست در میانهی پرواز… زخمی شدم.حالا هر بار که میخواهم دوباره اوج بگیرم، بال زخمیام مرا به اینسو و آنسو میکشاند؛ پروازم لرزان و ناقص است و گاهی حتی سقوط میکنم و دوباره آسیب میبینم.اما در میان ...
آخرین بار که یه اشتباه کردی، چه رفتاری با خودت داشتی؟احتمالاً خودت رو سرزنش کردی، شاید تحقیر یا حتی یه جور مجازاتِ درونی هم داشتی.حالا تصور کن همون اشتباه رو دوستت مرتکب شده باشه. باز هم باهاش همونطور رفتار میکنی؟ طبیعتاً نه. احتمالاً بهش میگی: «اشکالی نداره... پیش میآد.» حمایتش میکنی و حواست ب ...