همهمون یه جاهایی تو زندگی به نقطهای رسیدیم که دیگه توان ادامه دادن نداشتیم. نه اینکه نخوایم، که نتونستیم. یه جور خستگی عمیق، یه جور تَرَک توی ذهن و جان. فروپاشی روانی همینجاست، همون لحظهای که انگار مغز و دل و بدن با هم میگن «دیگه نمیکشیم».توی پست قبلی از تجربه این فروپاشی نوشتم. توی این پست یا ...
اول فکر میکردم فقط یه روز بد دارم. بعدش شد چند روز، بعد چند هفته... و همهچیز کمکم خاکستری شد.نه دل و دماغی برای نوشتن، نه شوقی برای شروع، نه انرژی برای ادامه دادن.صداها توی ذهنم گنگ و پَسافتاده شدن، نورها سرد و بیرمق، و خودم... فقط یه آدم گیج که نمیدونه کیه، کجاست، و چیکار باید بکنه.فهمیدم که ...
صلح در منطقه، آن چیزی که همه میخواهند. اما یکی برای رسیدن به آن سلاح میسازد و دیگری موشک پرتاب میکند، هر دو با هدف رسیدن به صلح! چه پارادوکس احمقانه و زیباییست. به نظرم بارزترین پارادوکس انسانی همین باشد. که " آدمها برای صلح میجنگند. "گفتم جنگ، واژهی آشنای این روزها، که از هر طرف نگاهش کنی فق ...
همهچی از اونجایی شروع شد که یه مشت اراذل و اوباش به خانوادهم حمله، و من رو هم تهدید به مرگ کردن. گشت پلیس حدود ۲ ساعت بعد از تماس ما اومد. اگه درگیری تا اون موقع ادامه داشت، شاید الان نه من اینجا بودم و نه این پست.قسمت بد ماجرا اینه که این اراذل، پسرای همسایه دیوار به دیوارمون بودن. یعنی هر روز ...
توی دوران سربازی، بین اون همه فشار و خستگی و جنگ اعصاب، تنها چیزی که آرومم میکرد، یه دفترچه بود. همون سررسید سادهای که توش برای خودم مینوشتم. با خیال راحت، بدون فیلتر، بدون قضاوت، بدون ترس، یه جورایی از دنیای پردردسر اطرافم پناه میبردم به دنیای آروم کلمات. جایی که خودم بودم.با اختیار، با آزادی.« ...
آرزو، همون خواسته یا رویاییه که شاید با واقعیت و منطقِ زندگی خیلی جور درنیاد.اما همهی چیزهای بزرگ، با یه آرزو شروع شدن. مثل ماجرای مورد علاقهی من؛ یعنی داستان این دوتا برادر.اُرویل و ویلبر تعمیرکار بودن. توی یه مغازهی کوچیک، دوچرخههای خراب رو درست میکردن. نه ثروتمند بودن، نه دانشمند، و نه حتی ت ...
چرا با اینکه مردد بودم، برای این کمپین نوشتم؟وقتی پستهای این کمپین رو دیدم، دو دل شدم چون به نوعی برام یادآور خاطرات سختی بود. در واقع، من قبلاً با مای اسمارت ژن آشنا بودم و خیلی درموردش تحقیق کرده بودم. همیشه با خودم فکر میکردم که یه روزی باید تستهای این مرکز رو انجام بدم.وقتی پستهای کمپین رو ن ...
بهار، چه کلمه قشنگیه. توی دورههای مختلفِ زندگیم، این واژه برام معنای متفاوتی داشته. دوران کودکی، بهار برام اون دختر حسود و لوس فامیل بود که همه اسباببازیهام رو خراب میکرد و هیچکس هم بهش هیچی نمیگفت؛ تازه، موهاش هم طلایی بود، دخترهی خوشگلِ بدجنس.دوران نوجوانیم اما، بهار تبدیل شده بود به ماراتن ...
مگر زخم هم دوستداشتنی میشود؟ بله اگر نشان دهندهی چیزی باشد، یا معنایی داشته باشد.مطمئن نیستم که زخم باقی مانده از عملِ من، با آن بخیههای نایلونی چه معنایی دارد. اما در حالت ناهوشیار بعد از عمل که بودم، اولین چیزی که گفتم این بود: «I did it» (من انجامش دادم)برای خودم هم جالب است، انگار این همه زب ...
شجاعت، خصوصیتی که همیشه مورد تحسین بوده. اما شجاعت به معنای نترسیدنه؟ یا به معنای اینکه ترسهامون رو پنهان کنیم؟ یا اصلا معنای دیگهای داره؟من خودم رو آدم شجاعی میدونستم، اما این هفته بیشترین جملهای که گفتم «من میترسم» بود. همهمون یه سری ترسهای عجیب داریم. ترس از کبوتر، ترس از سوسک، ترس از دریا ...