دیروز صبح، هنوز کامل بیدار نشده بودم که ناگهان صدای محکمی آمد. یک کبوتر خاکستری به پنجرهی نیمهباز اتاقم خورد و بیحال افتاد کف اتاق. جا خوردم؛ قلبم تند میزد. چند لحظه فقط نگاهش کردم. بعد آرام بلند شدم و گرفتمش. با احتیاط روی لبهی پنجره گذاشتم تا پرواز کند—اما نکرد.وقتی دقیقتر نگاه کردم، دیدم چش ...
این روزها حالِ پرندهای را دارم که تیراندازی بیهشدار، ناگهان به بالش شلیک کرده است. بیخبر، بیدلیل، درست در میانهی پرواز… زخمی شدم.حالا هر بار که میخواهم دوباره اوج بگیرم، بال زخمیام مرا به اینسو و آنسو میکشاند؛ پروازم لرزان و ناقص است و گاهی حتی سقوط میکنم و دوباره آسیب میبینم.اما در میان ...
آخرین بار که یه اشتباه کردی، چه رفتاری با خودت داشتی؟احتمالاً خودت رو سرزنش کردی، شاید تحقیر یا حتی یه جور مجازاتِ درونی هم داشتی.حالا تصور کن همون اشتباه رو دوستت مرتکب شده باشه. باز هم باهاش همونطور رفتار میکنی؟ طبیعتاً نه. احتمالاً بهش میگی: «اشکالی نداره... پیش میآد.» حمایتش میکنی و حواست ب ...
همهمون یه جاهایی تو زندگی به نقطهای رسیدیم که دیگه توان ادامه دادن نداشتیم. نه اینکه نخوایم، که نتونستیم. یه جور خستگی عمیق، یه جور تَرَک توی ذهن و جان. فروپاشی روانی همینجاست، همون لحظهای که انگار مغز و دل و بدن با هم میگن «دیگه نمیکشیم».توی پست قبلی از تجربه این فروپاشی نوشتم. توی این پست یا ...
اول فکر میکردم فقط یه روز بد دارم. بعدش شد چند روز، بعد چند هفته... و همهچیز کمکم خاکستری شد.نه دل و دماغی برای نوشتن، نه شوقی برای شروع، نه انرژی برای ادامه دادن.صداها توی ذهنم گنگ و پَسافتاده شدن، نورها سرد و بیرمق، و خودم... فقط یه آدم گیج که نمیدونه کیه، کجاست، و چیکار باید بکنه.فهمیدم که ...
صلح در منطقه، آن چیزی که همه میخواهند. اما یکی برای رسیدن به آن سلاح میسازد و دیگری موشک پرتاب میکند، هر دو با هدف رسیدن به صلح! چه پارادوکس احمقانه و زیباییست. به نظرم بارزترین پارادوکس انسانی همین باشد. که " آدمها برای صلح میجنگند. "گفتم جنگ، واژهی آشنای این روزها، که از هر طرف نگاهش کنی فق ...
همهچی از اونجایی شروع شد که یه مشت اراذل و اوباش به خانوادهم حمله، و من رو هم تهدید به مرگ کردن. گشت پلیس حدود ۲ ساعت بعد از تماس ما اومد. اگه درگیری تا اون موقع ادامه داشت، شاید الان نه من اینجا بودم و نه این پست.قسمت بد ماجرا اینه که این اراذل، پسرای همسایه دیوار به دیوارمون بودن. یعنی هر روز ...
توی دوران سربازی، بین اون همه فشار و خستگی و جنگ اعصاب، تنها چیزی که آرومم میکرد، یه دفترچه بود. همون سررسید سادهای که توش برای خودم مینوشتم. با خیال راحت، بدون فیلتر، بدون قضاوت، بدون ترس، یه جورایی از دنیای پردردسر اطرافم پناه میبردم به دنیای آروم کلمات. جایی که خودم بودم.با اختیار، با آزادی.« ...
آرزو، همون خواسته یا رویاییه که شاید با واقعیت و منطقِ زندگی خیلی جور درنیاد.اما همهی چیزهای بزرگ، با یه آرزو شروع شدن. مثل ماجرای مورد علاقهی من؛ یعنی داستان این دوتا برادر.اُرویل و ویلبر تعمیرکار بودن. توی یه مغازهی کوچیک، دوچرخههای خراب رو درست میکردن. نه ثروتمند بودن، نه دانشمند، و نه حتی ت ...
چرا با اینکه مردد بودم، برای این کمپین نوشتم؟وقتی پستهای این کمپین رو دیدم، دو دل شدم چون به نوعی برام یادآور خاطرات سختی بود. در واقع، من قبلاً با مای اسمارت ژن آشنا بودم و خیلی درموردش تحقیق کرده بودم. همیشه با خودم فکر میکردم که یه روزی باید تستهای این مرکز رو انجام بدم.وقتی پستهای کمپین رو ن ...