از شدت سرما بینیاش یخ زده بود و حالا احساس میکرد چیزی از آن روان شده. جیبهایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچالهای پیدا کرد و بینیاش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از نو برداشت. پایش را پشت بیل محکم کرد و خاک را شکافت. خاک را کنار […] ...
امتحانات نزدیک بودند. س احساس میکرد نمیتواند روی درسهایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشهای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسههایشان نباشد. وقتی به ایستگاه قطار رسید شال گردنش را بالاتر کشید و لکلککنان با چمدانِ پر از کتاب […] ...
دنیای بچگی از همان ابتدا دروغ بوده و زره ای که میپوشیدیم تا از حقیقت دنیا در امان بمانیم، به حالِ ما آسیب میرساند و فلزش،بدنمان را زخم میکرد. پس بهتر است زودتر قدم به دنیای واقعی و بزرگ شدن بگذاریم، تنهایی هایمان را ببینیم و دست در دستش، از کنار آدم های دیگر و تنهایی هایشان عبور کنیم و خوشحال باشیم ...
ازتون میخوام بعد از دیدن این پست به عنوان یه یادگاری کوچیک ،دیالوگ یا شعر مورد علاقتون رو برام کامنت کنید . ...
«خوابیدن برایش کافی نبود،میخواست تکهپارههای خوابهایش را به هم بچسباند و یک مرگ یکدست و بیپایان از آنها بسازد.» ...
«تنها در بینهایت» بارونی قهوه ای تیرم رو هول هولی پوشیدم و از خونه زدم بیرون،بارون میومد. سرم رو بالا گرفتم و قطره های بارون آروم صورتم رو خیس کردن،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. نگاهم ب کفشام افتاد، اونا حتی مناسب این آب و هوا نبودن، دمپایی ابری با جوراب که الان کاملا خیس شده بود،اگر هر شر ...
«یکی توی 20 سالگی فارغ التحصیل میشه ، ولی پنج سال طول میکشه تا یه شغل مطمعن پیدا کنه. یکی توی 25 سالگی مدیرعامل میشه و توی 50 سالگی میمیره. درحالی که یکی دیگه توی 50 سالگی مدیرعامل میشه و 90 سال زندگی میکنه،یه نفر هنوز مجرده درحالی که یکی از دوستای مدرسش بابابزرگ شده. اوباما توی 55 سالگی بازنشسته شد ...
And I heard your heartbeat ...
یادداشتای دستنویسم همیشه مبنای درد و خشمو اضطرابی بودن که در اون لحظات تحمل میکردم. مثلا این کاربر در ساعتی از صبح زمستان مدرسه در سالی که چندان دور نیست نوشت " من مثلث نیستم، زاویه ای،چیزی برای ارائه ندارم. تنها دلیلیست که میتواند بگوید چرا من هیچ چیزی را در مورد خودم به اثبات نمیرسونم، پس برایم م ...
برای فراموش نکردن feels یه دفتر رو کامل خطخطی کردم و صفحه به صفحه احساسات تشدید یافتهای که همیشه برون دادم رو توش نقاشی کشیدم، خشم و نفرت بیشترین صفحه هارو پر کرد. زمان میگذره و من دارم کمحرف تر میشم تا جایی رسیده که هیچ بحث و اشتراکی نسبت به اطرافیانم ندارم، آرومم ولی هیچکس این آرامش رو باور ندا ...