پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبو ...
نمیدونم این دیالوگ برای کدوم فیلمه اما زیادی قشنگه: +اونها میگن چشم های من زیبا زیاد قشنگ نیستن... - متاسفم که به اندازه کافی بهشون عشق داده نشده. ما چشم های اقیانوسی داریم، چشم های زمردی داریم.... + پس قهوه ای چی؟ - قهوه ای به رنگ آخر پاییز، به رنگ شکلات و فندق، به رنگ کهربا و عقیق، به رنگ اولین جر ...
درختها... همیشه در سکوت زندگی میکنند و در سکوت هم میمیرند. نه فریادی، نه شکایتی، فقط قامتشان را صاف نگه میدارند، تا آخرین لحظه، تا آخرین برگ. شاید کسی نفهمد که درون تنهشان سالهاست زخم است، که ریشههایشان مدام در تاریکی دنبال جرعهای آب میدوند، که شاخههایشان بار غصههایی را میکشند که هیچ ره ...
ـ گفتم اگه دلمو به دریا بزنم، دریا دل میشم. ـ شدی؟! ـ نشدم که هیچ، دل تنگِ "دریا" هم شدم. ـ چرا؟ ـ هیچی! ـ هیچی که نشد جواب! ـ راستی خودت چرا اینجایی؟ - حرفو عوض نکن. - به نگاهش زل میزنم، می درخشد. - جوابمو بده؟ چرا اومدی اینجا؟ - آوردنم اینجا. - چرا؟ - ... که شاهد باشم. - شاهد چی؟ - شاهد... شاهد ...
یه روز، یه دختری خسته از همهچی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمیدونست که بعضی حرفها فقط وقتی گفته نمیشن، سنگینتر میشن. خودکار رو گذاشت کنار، دفترو بست، حتی گوشی رو خاموش کرد. گفت: «تموم شد. هیچکس نمیفهمه اصلاً، چرا بنویسم؟» اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کمجون میزدن، یه چیزی توی ...
مامان جان اگه قرار بود بهم بگی مرد شور ببرت دیگه چرا به دنیام آوردی؟؟؟؟؟ ...
ببین رفیق، این روزا همه یه جوری دارن از همدیگه کپی میکنن. انگار یه مُد اومده که همه باید یه شکل بشن، یه جور حرف بزنن، یه جور لباس بپوشن. آدم نگاه میکنه، فکر میکنه همه یه قالب دارن، دیگه خبری از اون آدمهای خاص با سلیقههای جورواجور نیست. یه جورایی همهمون داریم از خودمون دور میشیم. میخوایم شبیه ...
گاهی واژهها قبل از آنکه به زبان بیایند، سر بریده میشوند... نه با شمشیر، که با ترس، با خفقان، با نگاهی که میگوید «سکوت کن». کلماتی هستند که در سینه ماندهاند، سوزنده، تیز، بغضشده. نه راه پیش دارند، نه راه پس. نه میتوان فریادشان زد، نه میشود نادیدهشان گرفت. این واژههای بیسر، گاهی نام عشق دار ...
قدرت تخیل نداری نخون :))))) دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ن ...
قدرت تخیل نداری نخون :))))) دست هایش در جیب سر به زیر انداخته بود و در خیابان های سرد و خاکستری شهر بی هدف قدم میزد. مقصدش کجا بود؟ خودش هم نمیدانست! به خودش که آمد دیگر از دیوارهای بلند شهر، آسمان تیره و سر و صدا خبری نبود. آسمان آبی بود و زمین سبز. اطراف را نگاه میکرد. و جذب زیبایی محیط شده بود. ن ...