مخاطب هایی که از چند ماه پیش خواننده وبلاگ من هستن میدونن که تا چند بار گفتم اینو میزارم بعد کنکور، فلان کلاس بعد کنکور، بهمان دوره آموزشی بعد کنکور؛ حالا که دو قدم مونده به بعد کنکور ماشینمون خراب شده و قراره خرج زیادی بزاره سر دستمون. شنیدم که بابام داشت به داداشم میگفت باشگاه فوتبالشو کنسل کنه. ا ...
تنهاتر از همیشه، اما در این خلوت، آرامشی پنهان. سکوت، آوای دل، پنجره رو به ماه. تنهایی زیبا، آغاز یک راه. مانا/89 ...
چه غریبانه بزرگ شدیم! روزی دلمان به وسعت آسمان بود، گویی نور مطلق خداوند در آن جاری، بیپروا و بیرنگ. حالا که بزرگیم، همین دل تنگ، کوچک و پر از حسرت است. آن روزها نگاهی کافی بود تا تمام حرفهای ناگفتهمان فریاد شود؛ گویی قلبها بر چهرهمان نقش بسته بودند. امروز اما، حتی فریادمان هم در سکوت دنیا گم ...
بعضی روزها، فقط دلت میخواد بنشینی کنار پنجره، فنجونت توی دستت باشه، و آسمون رو تماشا کنی. نه دنبال بارون باشی، نه خورشید. فقط اون رنگ آبیِ نرم، همون که نه تیرهست، نه روشن... مثل حال دلت . تو آبیِ آسمونی، چیزی هست که نمیشه گفت. انگار خدا باهاش یواشکی حرف میزنه، به دلهایی که پرن از نگفتنی . اون ر ...
از وقتی که کلاس سوم بودم و معلم به خاطر برگه امتحان املا دعوام کرد، چون دست های من همیشه خیلی عرق میکنن و برگه امتحانم از عرق دستم خیس شده بود، دستمال زیر دستم میزارم موقع نوشتن هرچیزی. از وقتی یادم میاد تعداد افراد خیلی کمی بودن که موقع راه رفتن یا بازی ها حاضر بودن دستمو بگیرن... یه وقتایی هم به خ ...
تو باید بدانی چه بر من گذشت چه شب های تلخی به جانم گذشت سرودیم نم نم من و آسمان که طوفان و رعدی ز حالم گذشت من و نام تو، یاد تو، فال تو، یکسره نفس هم کشیدم ز یادم گذشت... یه زمانی منم طبع شاعری داشتم. اصن نمیدونم وزن و قافیه هاش درسته یا نه. دو-سه سال پیش خیلی دوست داشتم اما کم کم ذوقم بهش کم شد. ...
از عجایب امتحان هندسه امروز اینکه حواسم به قدرمطلق نبود و شعاع دایره رو منفی بدست آوردم.... از کجا معلوم شاید توی یه دنیای دیگه شعاع دایره منفی باشه :))))) ...
بچههای دهه شصت، نه آنقدر بزرگ شدند که صدای توپ و تفنگ را از نزدیک بشنوند، نه آنقدر کوچک بودند که در پناه موبایل و اینترنت قد بکشند. آنها لابهلای آجرهای قدیمی و خندههای کمرمق، با لالاییهای نصفه و نان خشکِ سفرههای ساده، بزرگ شدند. نسلی بودند که خیلی زود فهمیدند "داشتن" همیشه ساده نیست، ولی "د ...
بچههای دههی پنجاه، بزرگ شدند...در صفهای نفت و نان،در سایهی خاموشیها،زیر آژیر قرمز و آسمان پر از ترس . کودکیشان را جنگ بلعید، جوانیشان را فقر در مشت فشرد،و پیریشان را بیعدالتی زودتر از موعد آورد . یاد گرفتهاند نخندند با صدای بلند،که شادی زیاد، زود گرفته میشود. یاد گرفتهاند دل نبندند،که بو ...
دختران و پسران دهه چهل… نسلی که آمدند تا زندگی کنند، اما تاریخ، راه دیگری برایشان نوشت. جنگ، ناگهان و بیدلیل، همهچیز را برید. خیلیها را با خودش برد؛ بدنهایی که هیچوقت برنگشتند، صداهایی که خاموش شدند، و رویاهایی که ناتمام ماندند. و آنهایی که ماندند… بزرگ شدند در سکوت. نه در جشنها، که در صفهای ...