چرا باید صبوری را صبوری کرد! چگونه گریه کنم، گریه ام خنده دار است! تقدیر را می توان در پیشانیم ببینی؟ مانا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

آینه امروز به طعنه، دخترک مو سیاه دیروز را به رخم کشید! صادق باشیم حداقل با خودمان! عجیب است، سن بالا میرود، دردهای هوار می کشند! مانا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدم‌زنان میان سایه‌ها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود . دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیک‌تاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی می‌شنید؛ صدای عشقی گمش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

آدم‌های فضول، مثل سایه‌هایی هستند که پشت هر در و پنجره می‌چرخند و بدون دعوت وارد زندگی‌ها می‌شوند. آنها قضاوت می‌کنند، شایعه می‌سازند و بی‌اجازه به دل‌ها دست می‌زنند. این آدم‌ها نه تنها نمی‌فهمند که هر کسی حق دارد زندگی‌اش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بی‌جا، زخم‌های پنهان را عمیق‌تر می‌کنند. زندگی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صبح‌ها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورق‌زدن کتاب‌ها شروع می‌شود. تو از کنار پنجره‌ی آن کتابخانه‌ی قدیمی رد می‌شوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت می‌نشیند و گاهی چشمش می‌افتد به تو. اسمش را نمی‌دانی، اما نگاهش شبیه داستان‌هایی‌ست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند . اولین‌باریست که جرئت می‌کنی وار ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سیر که باشی، نمی‌خوای همه بفهمن کجا رفتی، چی خریدی، قیمت لباست چند هست. سیر که باشی، لازم نیست موبایلتو ده بار بذاری روی میز تا همه ببینن چی داری. آدم سیر دنبال تأیید دیگران نمی‌گرده؛ چون خودش رو می‌شناسه و از درون پُره. بعضیا پُر از خالی‌ان؛ ظاهرشون برق می‌زنه ولی عقل ته‌کشیده. با یه تیکه پارچه‌ی م ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سال‌ها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطره‌های تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آن‌جا می‌آمد و چشم‌انتظار قطاری بود که شاید هیچ‌گاه نرسد. اما امروز، با هوای مه‌آلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود . صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

Forwarded From November 25thطعم گیلاس ۵ پدرش تماس گرفت که «بچه ام امشب میشود پیش شما بماند؟ جایی مهمانم». تا الان در هر حال خوش و ناخوش که بوده ام، همیشه جوابم مثبت بوده.بور فرفری را از تولد دوست مشترکی آورد خانه ما؛ که بچه‌ من آنجا دعوت نبود، و وسایل خوابش را داد و رفت.اینکه حواس هر دو کودک، جمع بو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بی‌صدا و بی‌مسافر به ایستگاه مه‌آلود می‌رسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدم‌های مسافران را نمی‌شد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود . مردی همیشه کنار ریل منتظر می‌ایستاد، ساعت جیبی‌اش را در دست می‌چرخاند، تیک‌تاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش می‌زد. نگاهش به ر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

پسرعموی جوانم که 22 سال پیش دقیقا بهار 16 سالگی اش با یه تصادف وحشتناک خزان شد و داغ سنگینش رو به دل همه خانواده اش گذاشت، پیش از مرگش همیشه میگفته که دوست داره اگه روزی دختردار شد اسمش رو بزاره ستاره، اما عمرش هیچوقت قد نداد. 13 سال بعد تک برادرش صاحب یه دختر شد و یاد داداش کوچیکتر از دست رفته اش ا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید