به چشم‌پزشکی که رفتم، انتظار داشتم فقط یک معاینه ساده باشد؛ همان‌طور که همیشه بوده. اما منشی با خونسردی گفت: «نه، اینجا انجام نمی‌شود. باید بروید کلینیک، آنجا امکانات کامل داریم .» کلمه‌ی «امکانات» را آن‌قدر پررنگ ادا کرد که انگار قرار است معجزه‌ای در انتظارم باشد. ولی حقیقت ساده‌تر از این‌ها بود: ک ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ما در عصری زندگی می‌کنیم که عمرمان قسمت شده... بخشی برای کار، بخشی برای ترس، بخشی برای تظاهر. برای خندیدن‌هایی که واقعی نیستند، برای دوست‌داشتن‌هایی که از ترس قضاوت، به زبان نمی‌آیند، برای رؤیاهایی که در صف مانده‌اند تا نوبتشان هرگز نرسد. زندگی‌مان پاره‌پاره شده؛ میان صفحه‌نمایش‌هایی که به‌جای دوست ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

تنهایی، گاهی مثل اتاقی بی‌پنجره‌ است. نه کسی در می‌زند، نه صدایی از کوچه می‌آید. اما در دلِ همین سکوت، امید مثل نوری کم‌جان از سقف ترک‌خورده می‌تابد. آدم، اگر چشم‌هایش را ببندد، می‌تواند تصور کند که پشت آن دیوارها، هنوز کسی هست که دوستش دارد… یا دوست‌داشتنش را بلد است. پدر، همیشه ساکت است. مثل کوه. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دوست‌داشتن همیشه با گفتن نیست . گاهی سکوت کسی، همان‌قدر امن است که یک آغوش … دوست‌داشتن یعنی بدانی اگر دیر آمدی، کسی هنوز منتظر مانده . یعنی اگر افتادی، دستی هست برای بلند کردنت، بی‌قضاوت، بی منت . دوست‌داشتن یعنی حتی در نبودِ کسی، حضورش را حس کنی . مانا/1404 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ابرها از صبح سنگینی می‌کردند. هوا بوی خاک می‌داد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفش‌هایت را آرام روی آسفالت خیس می‌گذاری. قطره‌ها یکی‌یکی شانه‌هایت را می‌کوبند و صدای چترهایی که این‌سو و آن‌سو باز می‌شوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است . مقابل مطب ایستاده‌ای. دکتر با آن چ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

آدم‌ها آن‌قدرها هم ساده و بی‌خبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبه‌رویت نشسته، سال‌ها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو می‌کنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کرده‌ای چشم‌ها نمی‌بینند و دل‌ها نمی‌فهمند؟ تعمیرکار ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سال‌ها گذشته بود و او، با گام‌های سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مه‌آلود برگشته بود. ساعت جیبی‌اش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیک‌تاک نمی‌کرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطره‌ها را زنده می‌کرد. مه همان‌طور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست م ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ساعت جیبی در دستش آرام می‌لرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربه‌ها به هشت نزدیک می‌شدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو می‌رفتند و او همچنان به ریل‌های خیس خیره شده بود. قرارشان همین‌جا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فکر میکنم از پارسال درباره اینکه چقدر برای بعد از کنکور برنامه دارم گفته باشم اما؛ امسال تابستون هم نشد اونچیزی که میخواستم... نمیدونم مشکل از خودمه که هربار نمیشه یا واقعا شرایط مشکل داره.  البته نمیخوام غر بزنم سر شرایط. چیزی که نمیشه تغییرش داد رو باید پذیرفت.  البته میشه تغییرش داد اما هنوز موفق ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وقتی دوست داشتن، زخمی‌ست در جامه‌ی لطافت آدم‌ها گاهی با واژه‌ی «دوستت دارم» چنان خنجری به قلبت می‌زنند که زخمش تا سال‌ها در عمق جانت می‌ماند، نه از جنس خون، که از جنس اشک. آدم‌ها گاهی عشق را بلند فریاد می‌زنند، نه برای نوازش، که برای تملک. دوست داشتنشان بوی اسارت می‌دهد، طعم اجبار، رنگ دوزخی که نامش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید