گاهی باید از هر چیز دست بکشی، حتی از خودت، و بگذاری فکرها پرواز کنند . ذهن که آزاد شود، دنیا هم رنگ دیگری پیدا میکند . ایدهها مثل پرندههایی سبک روی آسمان خیال مینشینند، و تو میفهمی که هنوز امید هست و هنوز راهی برای تازهشدن وجود دارد . مانا/1404 ...
در دل طوفانهای زندگی، گاهی همه ما سرگردان میشویم، اما آرامشی هست که فقط با پذیرفتن ناپایداری جهان میتوان به آن رسید. ما یاد گرفتیم که نمیتوانیم همه چیز را کنترل کنیم، اما میتوانیم انتخاب کنیم چگونه با دردها و رنجها روبرو شویم. آرامش واقعی در پذیرش و گذشت نهفته است، در دل این همه آشوب . مانا/13 ...
قسمت 1 باد از میان درزهای چوبی پنجره به داخل میوزید ، پردهی رنگ و رورفتهی حریر را به نرمی تکان میداد. دخترك روی سکوی سنگی کنار حوض نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته و به قطرههای بارانی که روی سطح آب میریخت، خیره شده بود. خانهی قدیمی، با دیوارهای ترکخورده و سقف شیروانی، هنوز هم بوی چوب خیس و ...
آدمها ناگهان نمیروند. دوری، تصمیم یکروزه نیست. آدمها ذرهذره محو میشوند، درست از جایی دیگر که دیده نمیشوند... از جایی که دیگر صدایشان شنیده نمیشود، حرفهایشان ناتمام میماند و محبتشان بیجواب. گاهی یک نگاه سرد، یک بیتوجهی، یک «فراموشکردنِ مکرر»... کافیست تا آدمی که روزی با شوق آمده، حالا ب ...
عشق بیثمر، شاید تلخترین قصهی زندگیست. زمانی که دل پر از شور و امید است، اما هیچ ثمرهای از آن حاصل نمیشود، انگار سالها باغبانی کردهایم، اما هیچ گلی به بار ننشسته است. عشقی که با تمام وجود دوست داشتهای، اما بیپاسخ مانده، یا شاید با پاسخهایی سرد و خالی، که هیچ جانی به دل نمیبخشد . این عشق، ...
Forwarded From جیغ و جار حروف (Maryam)راهنمایی بودیم. سوم. نشسته بودیم توی حیاطپشتی سایهخور مدرسه. یا زنگ ورزش بود یا معلمی نیامده بود که وقت کرده بودیم با خیال راحت دور هم بنشینیم به حرف. گمانم سال اولی بود که دوقلوها آمده بودند مدرسهمان. یکی تپل بود، آن یکی اضافهوزن داشت. آنی که تپل بود صورتش ...
بعضی آدمها، نه که نخواهند... نمیتوانند. انگار عقلشان هرگز از خوابِ کودکی بیدار نمیشود. نه زمان، نه تجربه، نه زخم… هیچچیز آنها را بزرگ نمیکند. پیر میشوند، ولی عاقل نه. حرف میزنند، اما نمیفهمند. دوست دارند، اما بلد نیستند دوست داشتن را بیصدا، بیمنت، بیخودخواهی… این آدمها، توی هر جمعی که ...
او چیزی نگفت. فقط چای آورد . همانقدر که تلخ بود، گرم هم بود . بعضی دوستت دارمها، در فنجان پنهاناند . مانا/1404 ...
نخست دشمن بود . ولی صدای گریهی بچه را که شنید، زانو زد . انسان، گاهی دلش جلوتر از مرزهاست . مانا/1404 ...
کودکی پشت شیشه ایستاده . چشمانش باران را گریه میکنند . هیچکس صدایش را نمیشنود، جز دیوار . مانا/1404 ...