الان دیگه بیشتر از همیشه از ازدواج و تشکیل خانواده میترسم!وقتی میبینم بعد از هر اتفاق بد چقدر طول میکشه تا خودمو جمعوجور کنم و دوباره روحیهم رو برای ادامه زندگی بازسازی کنم. چقدر با خودم کلنجار میرم که زندگی همینه و ادامه داره…حالا فکر کن غیر از خودم باید آسیببهای روحی همسر و فرزندم رو هم ترم ...
▪️دودِ علمسفر تحمیلی به خانهی پدر و بیکاریهایش مجابم کرد سری به زیرزمین و آتآشغالهای ابتدای جوانی بزنم. یک کارتون از کتابهای مهندسی مکانیک بیرون کشیدم و فکر کردم بد نیست بفروشمشان. در این هفت هشت سال که به درد خودم نخورده بود. کتابها و جزوههای کنارش من را به دورانی میبرد که دقت و پشتکار زیا ...
FaselehMohsen Chavoshi🎧 جستجوی موزیک در ملوبات🎧 موزیکهای مشابه تو اپلیکیشن ...
ص میگوید سی نفر برای ثبت تاریخ عقدشان برای روز ۴/۴/۴نوبت گرفته اند از دفتر پدرش و برای همین انها مجبور شده اند برگردند تهران،گفتم خب مال قبل از جنگ بوده که ادم ها حال وحوصله داشتند،گفت اشتباه نکن هیچ کدامشان کنسل نکردند از ان بالاتر برادر خودم توی این وضعیت پایش را کرده توی یک کفش که عقدش باید همین ...
ما مهرههای صفحهی بازیشان بودیم. بعضیهایمان آبی، بعضی سبز، بعضی زرد و بعضیهای دیگر قرمز. یکگوشه توی جعبه افتاده بودیم و دلمان به روزمرگیمان خوش بود. آنها تاس ریختند. خانه به خانه جلو رفتند. بعضی از ما حذف شدیم. آنها امتیاز گرفتند. بازی طول کشید. خسته شدند و صفحه را رها کردند. ما ماندیم و این ...
متنی میخواندم که دیالوگ پدر اسکارلت در مورد زمین را در رمان/فیلم «بربادرفته» یادم انداخت.گشتم پیداش کردم.به نظرم حالا نیاز داریم یک بار دیگر بشنویمش، با این یادآوری که اسکارلت، همین دختر لوس و ننری که ابتدای رمان/فیلم میگفت زمین برایش اهمیتی ندارد، وسط جنگ و آتش، همهی تلاشش را کرد با گاری زهواردر ...
ازش پرسیدم: «جایی برای گریه کردن پیدا کردی؟»آدم در خانهی خودش خیلی راحت میتواند گریه کند. جاها و زمانهای گریه معلوم است. اما وقتی یک جنگزدهی بدبخت باشی و مهمان دیگری، اوضاع سخت است. حالا پرسشام از خودم این است که حال «الان»م را میتوانم با گریه رفع و رجوع کنم؟ گریه پاسخی روشن به وضعیتم خواهد ...
دیشب حوالی ساعت هشت، همان وقتهایی که در دوازده روز گذشته سانس اول حمله و فعالیت پدافندها بود و برای یک ساعتی یکریز صدایشان میآمد، «ای ایران ایران» را گوگل کردم. هر شب این وقتها با بلند شدن صدای اولین پدافند تبلت و گوشی را میگرفتم دستم و میرفتم گوشهی هال بساط میکردم که دور از پنجره و شیشه بو ...
🔻روزمرههای جنگی🖌️روزی برای سکون و پوستاندازیروزی که دکتر با لبخند پهنی گفت سرطان تمام شده، میتوانم بروم پی کارم، از مغازهای نزدیکهای مطب یک گوشواره حلقهای طلا خریدم. یعنی اینجوری شد که مات و مبهوت، با تنی خسته از مبارزه و درمان شش هفت ماهه، از پلههای مطب بیرون آمدم و چون مغزم فرمان نمیداد ک ...
روزمرههای جنگی سرکلیشه ستونی است که روزانه در اعتماد منتشر میشود. شماره هشتم👇🏻 ...