امروز نوشتم همچنان مامان قهره و مرتب غرمی زنه عصری وقتی از سوپری اومد برام لواشک و بستنی خریده بود 😂😋😍 بالاخره دوتا کلمه ( بدون اخم) بینمون رد و بدل شد🥹 زیاد باهم قهر می کنیم ولی گذراست توی همین گذرا اعصاب همو می شوریم می ذاریم رو بند خشک بشه 😑😑 بدترین درد های ممکن بدترین رخم هایی که می تونی تصور کن ...
صبح زود درخت هارو آب می دادم متوجه شدم برق رفت اما خونه داداشم برق داشتن دیدم بلهههه فیوز پرانده اومدم بزنم بالا یه صدایی دادو سریع برگشت به حالت قبل یه لحظه از این صدا قلبم واستاد😥 نمیدونستم چیکار کنم رفتم تمام وسایل برقی خونه از برق کشیدم. داداشمو صدا کردم اومد نگاه کرد گفت جایی اتصالی داره منتظرم ...
من حرف زدن با آدمها رو خیلی دوست دارم، ولی گاهی خیلی توی خودم فرو میرم و ترجیح میدم با کسی حرف نزنم، گاهی این تصمیم ممکنه بیشتر از یک سال هم طول بکشه، الان بعد از یک سال دوست دارم با آدمها حرف بزنم. […] ...
این روزها از خیلیها میشنوم و میبینم که چندان وبلاگنویسی رو جدی نمیگیرن و شاید فکر میکنن خب بنویسیم و خونده نشه که چی بشه؟ یا اینکه وقتی میبینیم خیلیها مهاجرت میکنن به کانالهای تلگرامی یا صفحات اینستاگرام، ما هم با خودمون میگیم که نکنه از قافله عقب بمونیم و تک و تنها رها بشیم؟! اما بعضیها ه ...
خیلی خستم پسر شبا همش بیدار میشه... و من در طول روز عصبی ام و بدن درد دارم و این احساس تا نیمه روز باقی میمونه... یه نمه بحث ریزی که همش تقصیر من بود، هم با همسر کردیم بنده خدا سریع گفت دارم عصبی میشم بعدا حرف میزنیم منم دیگه ادامه ندادم.. حالا وقتی برگشت از دلش درمیارم ...
تمام قد جلوی درِ اتاق تراپی حاضر شد و صدام کرد برم داخل. تمام مشکی پوشیده بود! باعث شد لبخند بیاد رو صورتم! وارد شدم و دوباره اتاق رو تاریک کرد. همون ترکیب رنگی که دوست دارم. تاریکی و نور آباژور نارنجی رنگ. با اون کتابخونه و میز بزرگ دقیقا عین اتاق شاه سیاه هستش... "تراپیستِ شاه سیاه بایدم مشکی بپوش ...
یکی دو روزه اینستا مو غیرفعال کردمو حالم ب شدددددددت خوبه . چیه این سم همه زندگیمونو فرا گرفته ... ...
امروز وقتی یکی از همکارام فهمید تا آخر شهریور بیشتر تو اون شرکت نیستم قطره قطره اشک ریخت! میدونم خیلی زود فراموش میشم خیلی زود دیگه اسمم هم یادشون نمیاد طبیعی ام هست اما خوشحالم که تو این مدت بهترین خودم بودم و انقد بقیه رو با رفتنم تحت تاثیر قرار میدم با اینکه خیلی حسود داشتم و خیلیا چشم دیدنم هم ن ...
بسم الله زندگی به عادی ترین حالت ممکن میگذره امروزم مثل بقیه روزا تموم شد. خداکنه همیشه همه چی همینقد عادی و کند پیش بره...خداکنه هیچوقت چیز غیرعادی و ترسناکی پیش نیاد...من راضیم از تکرار روز ها اشتباهی که فردا سعی میکنم تکرارش نکنم زیادی گوش دست گرفتنه...اونم در حضور پسر واقعا بابتش ناراحتم و عذاب ...
دیروز اتفاقی دفتر خاطرات ۴ سال پیشم رو پیدا کردم ؛ همون روزای بعد رفتن اون ... هر روزشو ورق زدم و خوندم . چه قدر حالم بد بوده ... هر روزش آرزو کرده بودم بمیرم و همه چی تموم بشه .. چه قدر حسرت نوشته بودم ... چقدر بی توجهی دیده بودم ... بعد که برای ارشد رفتم دانشگاه دیگه سرم شلوغ شده و چیزی ننوشتم ... ...