اوه، تویی. رسیدی. فکر نمیکردم. کبوترها رو ببین، چهقدر زیادن. پناه بگیر. من میترسم. آخ، قلبم، قلبم خیلی درد میکنه. میشه دستت رو بگیرم؟ ببخشید، دندونهام میخارن، مثل همسترها. دستم رو بگیر. چرا دارم میلرزم...؟ تو میدونی؟ ببخشید گفتنش... گلوم و چشمهام هم درد میکنن. نمیدونم جسمانی شدنش چیز خوب ...
توی آینه نگاه میکنم و آب دهنم رو قورت میدم. هرچی تلاش کنم، نمیتونم صدای توی سرم رو خفه کنم؛ این چیزی نبود که تو میخواستی ببینی. _ یه مدت خیلی خوب شده بودی، همهش دلم میخواست بوست کنم. چه بلایی به سرت اومده؟ یه بغض دیگه. نباید اینطوری میشد. نوشتههای روی تخته آزارم میدن و باعث میشن سرم گیج ب ...
کار درست همینه، مگه نه؟ خودت بهم گفتی. نمیدونم. شاید هم دارم اشتباه میکنم. اون شب که از خواب پریدم رو یادته؟ همون شبی که با گریه اومدم سراغت؟ بهم گفتی همهچیز درست میشه، نگفتی؟ بهت قول دادم اوضاع رو درست کنم. قول دادم همهچیز رو بهتر کنم. ولی وقتی دراز کشیدهم و موجها از روم عبور میکنن، نمیتو ...
عرق رو از روی پیشونیم پاک میکنم. خیلی گرمه. کی فکرش رو میکرد صورت آدم بتونه اینهمه عرق کنه؟ الان که هوا گرم شده، دیگه کسی قبل از شروع زنگ چهارم نمیشینه تو کلاس. این رو امروز فهمیدم، وقتی همه رفته بودن بیرون و من نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم. توی کلاس بغلی، دوازدهمیها داشتن با ریتم we will ...
امروز پیامی ازت دریافت نکردم. البته که حتی بهت فکر نکردم. راست میگم، تا حدود سیزده دقیقه بعد از بیدار شدنم، حتی یک ثانیه هم به یادت نیفتادم. بعدش هم بیشتر از چهلوسه بار در طول روز، خاطرات مربوط به تو رو توی ذهنم به عقب هل ندادم. بهت پیام هم ندادم، با اینکه شاید میخواستم (فقط شاید، این یه موقعیت ...
جزوههای پخششده کف پذیرایی خونه. یه کتاب نیمخونده. گفتوگوهای متعددی که همین امروز شروع شدهن، توی گوشیم. یه آدامس جویدهشده. روز پنجم: سه شیء از امروزت که اگر کسی ببینه، میتونه روزت رو حدس بزنه. ...
_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره! صدای خندهشون توی گوشم زنگ میزد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر میگفتی.» دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کرد ...
بهش میگم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب میده: «زمان. بزرگ شدیم.» راست میگه و هرچهقدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمیکنه. زمان میگذره و هرچهقدر هم نخهای جورواجور و رنگارنگی که پیدا میکنم رو به ثانیهها گره بزنم تا نگهش دارم و زندانیش کنم، فایدهای نداره. میتونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشی ...
باهم از کنار مغازهها رد میشدیم. با حرفهاش سرم رو تکون میدادم و میخندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتابفروشی. میخوام ببینم اون کتابی که میخواستهم رو دارن یا نه.» قبول کرد و رفتیم تو. به قفسهها نگاه کردیم، ولی به نتیجهای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. ...
سلام! صبحت به خیر. امروز حالت چهطوره؟ من؟ من... نمیدونم. شب خواب بدی دیدم. نه، چیز مهمی نبود. لااقل فکر میکنم که نبود، خیلی یادم نیست. صبحانه چی میخوری؟ میخوام نون در بیارم. سنگک بهتره یا تافتون؟ نون و پنیر و سبزی میخوای؟ سبزی زیاد دارم. نمیشه که، یه چیزی بخور. مگه نمیدونی صبحانه مهمترین و ...