ازت نپرسیدم کجا داریم می‌ریم، چون تا وقتی با تو بودم کجاش مهم نبود. تو مثل مه بودی. کنارت خودم رو گم می‌کردم. نمی‌تونستم درست فکر کنم، نمی‌تونستم تصمیم بگیرم. یه‌زمان خودم رو با این آروم می‌کردم که اگر استعداد ندارم حداقل دارم تلاشم رو می‌کنم. الان حتی تلاش هم نمی‌‌کنم. هرچیزی که انجام می‌دم و هرچیز ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صبح که بیدار شد همه‌چیز مثل همیشه بود. فقط بوی تند آهن اذیتش می‌کرد. پنجره رو باز کرد. وقتی خواست لباسش رو از روی زمین برداره و بپوشه حس کرد چیزی از گوشه‌ی چشمش سر خورد پایین. نمی‌دونست اشکه یا عرق یا خون. اهمیتی هم نمی‌داد. لباسش رو پوشید و رفت طبقه‌ی پایین. روی پله‌ی سوم، لیوانی افتاده بود. طبقه‌ی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بهم می‌گفت تو از اونایی هستی که نمی‌تونن قورباغه‌هاشون رو اول از همه قورت بدن. می‌خواستم بهش بگم تو هیچ‌وقت نتونستی منو درست بشناسی. ولی نمی‌دونم. شاید هم این منم که هیچ‌وقت نتونستم خودم رو درست بشناسم. بعد از دو ساعت تموم بحث و دعوا آخرش به این نتیجه رسیدیم که قرار نیست قرارداد رو بفرسته. ولی کی می ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

عصر روزی که برای تولدم دعوتم کردی بیرون، توی یه کافه‌ی کوچیک دوست‌داشتنی روبه‌روی همدیگه نشستیم. از این در و اون در برام گفتی و یه کیک هم سفارش دادی. بهت نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که چقدر برام عزیزی که یهو صدات رو -نه از تویی که جلوم نشستی بلکه از توی مغزم- شنیدم. داشتی بهم می‌گفتی بهتره ساکت ش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

توی ذهنم هزارتا جمله بود. هزارتا چیز که می‌خواستم بهت بگم. ولی لب‌هام حتی یک بار هم تکون نخورد. وقتی چشم‌هام رو می‌بندم، دورتا دورم پر از درهایین که هیچ‌وقت باز نکردم. منظره‌هایی که ندیدم و مکان‌هایی که توشون قدم نذاشتم. مثل سایه‌هایی که از دور نور رو تماشا می‌کنن، همونجا وایمیستم و نگاه می‌کنم.  یه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دوچرخه‌های افتاده روی چمن، یه بستنی آب شده، کفش‌های صورتی خاکی.   روز پنجم: سه شی از امروزت که اگه کسی ببینه، می‌تونه روزت رو حدس بزنه. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

از دوردست صدای خنده می‌اومد، ولی من توی یه اتاق تاریک و سرد نشسته بودم. یکی داشت از اون راهروی طولانی رد می‌شد، ولی خودم روی آب معلق بودم. قدم برمی‌داشتم. شنا می‌کردم. می‌خندیدم. ولی به‌جایی نمی‌رسیدم. کجاست؟ کجاست؟ توی جنگل گم‌ شده‌ بودم. درخت‌ها دست‌های همدیگه رو گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن آسمون ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صدای تیک‌تیک ساعت همیشه یادم می‌ندازه که زمان قرار نیست بمونه. وقتی سر همدیگه داد می‌کشیدیم تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی‌ همدیگه رو در آغوش کشیدیم هم همین‌طور. وقتی با ذوق بهم نگاه می‌کردی تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی با نفرت ازم رو برگردوندی هم همین‌طور.  بعضی روزها دلم می‌خواد لحظه‌ها تا ابد کش بیان، می‌خ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

احتمالا تجربه‌ش کردین. اون حسی که میون جمعی ولی انگار یه بخشی از وجودت رو توی خونه، یا پیش کسی جا گذاشتی. من زیاد تجربه‌ش می‌کنم. حس غریبی داره. شب که می‌رسه بهشون فکر می‌کنم. به اون بخش‌هایی از "من" که هرگز نمی‌تونستن جزوی از خودم باشن. اون بخشی از من که دلش می‌خواست پیش والدینش بمونه، هرچقدر هم زن ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. با کبوتری که روی درخت نارنج حیاط لونه درست کرده، با گیاه پشت پنجره‌ی اتاق داداش که وقتی می‌ره سفر بهش آب می‌دم، با اون ابری که انگار توی آسمون به اون بزرگی تنهای تنها بود، با خاطرات تو وقتی که هنوز دوستم داشتی. یه‌زمانی بود که می‌نوشتم. الان؟ الان وقتی سعی می ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید